هر روز صبح چادر سیاهش روی بله های اداره اش کشیده میشود.
وهر شب شرابش را با ترس میخورد/در روشنایی کمرنگ یک شمع سفید کوچک.
ببین به چه روزی افتاده است
چشمانش شبیه اسب سرکشی است که به گاری بسته اند
اه...این همه دلیل کافی نیست که من امشب رگهای دست این زن را بزنم
و بگذارم تمام اسب های وحشی ی دربند چشمانش به کوه بزنند؟
++++
چه دیالوگ های جالبی که شنیده نمیشود
الف ـاین زن هنگام مرگ مست بوده است جنازهاش باید ۸۴ ضربه شلاق بخورد و سبس به خاک سبرده شود
ب ـصورتش زیر سم اسب های وحشی له شده است.
ج ـاین زن یک کرگدن حامله بوده است
+++
اکنون به سلامتی این جنازه مینوشم
چادر سیاهش را رویش بکشید
و بگذارید
بگذارید در سکوت
به شیهه ی اسب های وحشی گوش کند.
نمی دونم چی باید بگم
تو فوق العاده ای
تو فوق العاده ای
تو فوق العاده خوب می نویسی