سی سالگی ام بد مستی در میاورد
شمع ها را فوت نمیکند
و از هندی که نرفته است بر میگردد
پاهای سی سالگی ام زخمی ست.
من مادر هفت پسرم
که در مرز های خانه ام سپیدار میکارند
برایشان شام میپزم و شراب میریزم
وقتی که از قایق رانی با اشوری ها بر میگردند
برایشان شام میپزم و شراب میریزم
وقتی که از سمفونی جنگی برای ازادی
خسته و پیروز بر میگردند
زخم هاشان را با شراب و اتش میبندم
و برایشان لالایی بابلی میخوانم
من مادر هفت پسرم
که هنوز به دنیایشان نیاورده ام.