اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

  

 

 

دلم یک هفتیر میخواهد که روی شقیقه ام خالی شود و این کابوس لعنتی تمام شود.....دلم نه شراب میخواهد و نه تو را و نه.........

 

مرا به خانه ام ببر ........

بایدبرای پسرم قصه ای میگفتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که به چشمهایش نگاه نکنم.بقیه اش اسان بود:یکی بود یکی نبود ........زیر گنبد کبود...........بعد هم کلی از چیزهایی حرف میزدم که یا وجود نداشت و یا اگر داشت انطوری که من می گفتم نبود.فقط باید احتیاط میکردم که متوجه چشمهای من نباشد و به همین دلیل در تمام مدتی که قصه میگفتم سرش را توی سینه ام میگرفتم .خلاصه اینکه هر شب قصه از یکی بود و یکی نبود و سربسرم که در سینه ام فشرده میشد شروع میشد و با کلاغی که به خانه اش نمیرسیدتمام میشد و هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد تا اینکه یک شب اتفاق دیگیری افتاد :چراغ اتاق را که خاموش کردم بسرم دستش را روی بالش دراز کرد و گفت :ماماامشب من میخوام برای تو قصه بگم.بی انکه منتظر واکنش من باشد سرم را توی سینه اش گرفت و بدون اینکه بخواهد چشمهایش را از من دزدیده بود و شروع کرد : یکی بود و یکی نبود زیر گنبد کبود یه ماهی سیاه کوچولو بودکه از برکه کوچیکش به اقیانوسها سفر کرد تا ببینه که دنیا چیزی بزرگتر از برکه کوچیک اونه ....اما این ماهی سیا ه کوچولو وقتی برگشت شهامت اینو نداشت که به بچه اش بگه که باید بیشتر از این برکه کوچیک فکر کنه اون میترسید که بچه اش رو مرغ ماهیخوار بخوره ...ماهی سیاه کوچولو مرتکب جنایت بزرگی شده بود اون چیزی رو که میدونست که راه درسته از بچه اش قایم کرده بود و بچه ماهی سیاه کوچولو بخاطر ترس از مادرش توی اون برکه گندیده کوچک موند و بیر شد و فسیل شد...بدون اینکه در قلبش و در ذهنش چیز ارزشمندی داشته باشه "

سرم را توی سینه اش فشرده بودم و گریه میکردم .کلاغ قصه بسرم هم به خونه نرسید.

بلند شدم رویم را برگرداندم برسید؟مامی تو از مرغ ماهی خوار میترسی؟ چه جوابی باید به او میدادم .

فردا که از مدرسه امد خندید گفت :مامان من امروز نمره دیکته ام بد شد . ...من هم برای اولین بار اعتراضی نداشتم .

من میز ناهار را میچیدم و بسرم سوت میزد و از بله ها بالا میرفت من از بشت سر نگاهش میکردم ....من میترسیدم و نگران بودم .

و یک ساعت بعد تنها اتفاق مهمی که افتاد این بود که من با یک ماهی سیاه کوچولو ناهار خورده بودم.