اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

img147/7585/puzzelmebw8nn.jpg

میترسم

 

img115/8829/dogs8rg.jpg

این عکس  صمیمیترین دوست منه ........ا

این دوست من با همه سگهای دیگه فرق میکنه......لا اقل برای من فرق میکنه....برای اینکه  هیچ سگی به اندازه اون ارام و مهربان و تنها و عاشق نیست

من این سگ رو اولین بار  یادم نیست کجا دیدم  اما اخرین بار دیشب توی یه کابوس دیدمش....داشت دستمو می کشید بیرون ...........این سگ روی هم رفته موجود فوق العاده ایست.........تنها چیزی که در دنیا دوست دارد سیگار است و سکوت.........من گاهی از ارامشش میترسم .........ارامشی که مثل دهل سرت را میترکاند.

من به این سگ بدهکارم............و تنها بخاطر این بدهکاریست که تا امروز خودم را نکشته ام..............

 

آ....آ....آ......آ.....آ.....آ

 

من

یک رقم اعشاری کوچک بسیار کوچک

که باید

دردهای بزرگ بسیار بزرگ را بر دوش بکشد

تا تعادل یونیورز به هم نخورد.

 

من

که از این همه چیزهای سبید ابی قرمز خسته است

و میخواهدبنشیند یک گوشه دنیا

و شراب بخورد و موها یش را درباد.......

وجهان را بر چین دامنش سنجاق کند و در باد.......

 

من

که از اداره بر میگرددو سمفونی بتهون که نه

یکی از همین اهنگ های در بیتی را می گذاردو صدایش را بلندمی کند

تا صدای ..........

من

که سالها بر یک صندلی نشسته است

بی انکه رویش را برگردانده باشد

بی انکه به دور دستی نگاه کند

 

من

که از این همه صدا صدا صدا

خودش را از ساختمانی به خیابانی و از خیابانی به خیابان دیگری برت کرده است

من یاد گرفته است که بخندد

و راستش را که بگویم به اسرار بزرگی دست یافته است

یک روز به ستوه امد

بند کفشهایش را بست و به خیابان زد

 

به خیابان زد و دید

در خیابان هم هیچ اتفاق جدی نمیافتد

اما نه

مضحک بسار مضحکتر شاید

من باید بخندم

بله باید بخندم

من سالهای بسیاری گریسته ام

فکرش را بکنید بشت این ساختمانها میزها میکرفون ها

توی این خیابانها

چه چیزهای خنده داری که نمیتوانید ببینید یا بشنوید

 

من

که با قطعیت تمام اعلام میکند که قصد ندارد خودش را از هیچ ساختمانی به هیچ خیابانی

و از هیچ خیابانی به خیابان مهمتری برت کند

و با قطعیت تمام تصمیم گرفته است

به جای تمام انهایی که وقت ندارند

یا وقت دارند اما نگران چیزی هستند

بخندد

من

ترجیح میدهدباهایش را در شکمش جمع کند

و دستهایش را دور سرش

و یک دیازبام بخورد

و به جای تمام خانمها و اقایانی که بیدارند و کارهای مهمی انجام میدهند

بخوابد.

این یک شعر عاشقانه است

که قرار بود

سالها بعد که عاشق شدم نوشته شود.

 

چشمهایش:

خلیج فارس که نه اقیانوسی به رنگ میشی

که هنوز درهیچ کجای هستی کشف نشده است

و نگاهش:

یوزبلنگی

که از سالها قبل از تولدم در من دویده است

و لبهایش:

که احتمالا طعم سیگار میدهد

سنگین تلخ سرگیجه اور

و دستهایش:

که انگار نه هیچ روزنامه ای در دست گرفته است و نه اندام هیچ زنی را

 

شاید من اولین زنی باشم

که قرار ا ست در باره اندوه یک مرد چیزی بنویسد

و اندوهش:

شبیه سایه ایست که در کابوسهای شبانه من به هیچ چیز عادت نمیکند

شبیه سایه ای که به او سنگ میزنند

و او دستهایش را در جیبش میگذارد و سوت میزند

این شعر را سالها بعد که عاشق شدم تکمیل خواهم کرد

و یا شاید

سالها بعد

اعتراف کردم که چگونه سالها بیش عشقم را ............