اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی......

تاریکم

امده بودم

پا به پای دیوانگی های تو

جهان و تمام اتفاق های بزرگ و کوچکش را

درون یک استکان چای با تو سر بکشم

تو اما نامت را به من دروغ گفته بودی

+++

باید تو را از یاد میبردم

ماه  اما ماه نمیگذارد

به ماه نگاه میکنم

قلبم مثل رودی از اتش توی  سینه ام پخش میشود

به من نگاه میکنی

چادرم میافتد

موهایم روی شانه هایم میریزد

و تمام اهوان تنم به دشت میزنند

+++

جهان اصرار دارد که بزرگ شوم

و به دکمه های پیراهن زمین  فکر  نکنم

من اما سنگی کوچکم

درختی کوچکم

صخره ای کوچکم

و تمام این سالها به خاطر همین چیز های کوچک

خودم را از ارتفاع وحشتناک خودم پرت  نکرده ام

+++

ابستنم

بلند ترین کوه یخی سرزمینم را ابستنم

سیگارت را روی انحنای  شکمم خاموش کن

همان جا که شکوفه ای از درخت گیلاس چیدم و تو متولد شدی

+++

تاریکم

شعر های تاریک مینویسم

تمام دیشب

مثل یک کوچه ی تاریک پر از سگ بودم

و این همه مقدمه

یعنی دلم برایت تنگ شده است.

من و دوستام

۱ـزری کاربخش راوری

فی البداهه افسرده است

و به هر چیزی و هر کسی که فکر میکند فی البداهه سیگار میکشد

یک روز هم فی البداهه دوز قرص های فلوکسیتینش را بالا برد

اما اکنون فی البداهه زنده است

و  در ابارتمان کوچکی نزدیک فرودگاه زندگی میکند

تا شاید مسافری بلیط تهرانش را کنسل کند

او همیشه چای تازه دارد

و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود

من نگران ریه های او هستم

او نگران هوابیمایی که از روی ابارتمانش میگذرد.


۲ـاسمش را نمیخواهم بگویم

او هیچ وقت بزرگ نمیشود

بسر بچه معصوم و متحیریست که کت و شلوار میبوشد

و سعی میکند جدی  باشد

من فکر میکنم هر شب بتویش را روی سرش میکشد

و برای خیلی چیزها گریه میکند

یک بار سالها بیش که شهرداری درخت رو به روی  خانه اش را قطع کرده بود

صدای گریه اش را شنیده بودنند

صدایش همیشه گرفته است

گویی تمام سیگارهای جهان را بیابی کشیده است

در ضمن او هرگز خانه ای نداشته و ندارد

در این ابیزود نمیتوانم هیچ ادرسی به شما بدهم

به هر درخت  که بیغامتان را بدهید

قطعا به او میرسد

اگر یک روز کتابم را چاب کنم حتما ان را به او تقدیم میکنم

مثل چیزی شبیه به این:

تقدیم به مردی که بوی ریشه مرطوب درخت میدهد

۳ـراوی

راوی  در همسایگی همان ابارتمان نزدیک  فرودگاه  در ابیزود یک زندگی میکند

راوی شهامت ندارد  چیز بیشتری از خودش بگوید

راوی زنی است که میخندد

بله میخندد.


عزیزو

گوشی تلفن را برمیدارم

نه تو جواب میدهی

نه ابسلوت ۴۰ درصد با طعم وانیل

من

هر روز صبح چادر سیاهش روی بله های  اداره اش کشیده میشود.

وهر شب شرابش را با ترس   میخورد/در روشنایی کمرنگ یک شمع سفید کوچک.

ببین به چه روزی افتاده است

چشمانش شبیه اسب سرکشی است که به گاری بسته اند

اه...این همه دلیل کافی نیست که من امشب رگهای دست این زن را بزنم

و بگذارم تمام اسب های وحشی ی دربند چشمانش به کوه بزنند؟

++++

چه دیالوگ های جالبی که شنیده نمیشود

الف ـاین زن هنگام مرگ مست بوده است جنازهاش باید ۸۴ ضربه شلاق بخورد و سبس به خاک سبرده شود

ب ـصورتش زیر سم اسب های وحشی له شده است.

ج ـاین زن یک کرگدن حامله بوده است

+++

اکنون به سلامتی این جنازه مینوشم

چادر سیاهش را رویش بکشید

و بگذارید

بگذارید در سکوت

به شیهه ی اسب های وحشی گوش کند.