اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

چقدر نبودم.....

داشتم یک خانه برای خودم دست و پا میکردم.....ای بدک نیست ....پنجره دارد.....در دارد....تلفن دارد...دیوار دارد....

این روزها خیلی کار میکنم....ترسیده ام....

این  چند ماهی که نبودم .....گیج بودم....ادرس خودم را از دیگران میپرسیدم......هیچ کس ادرس دقیقی به من نداد.....برای همین این قدر دیر رسیدم.

و اما:

اول اینکه  بخشیدن . یک دشمن از بخشیدن یک دوست  راحتتر است.

دوم اینکه.سیاوشم  داره  قدش ازم بلند تر میشه.....دورت بگردم  ....ای جان.

سوم اینکه.من  هر چی شال  رنگی میخرم  باز شال سیاهمو میپوشم.خو...اخه داش اکل شال سیاهمو دوس نداشت....میدونی مردها دوس دارن زنها  زیبا تلف شوند.

چهارم اینکه.کشتیم  به گل نشسته.....بد.

پنجم اینکه.هنوز  متحیرم.....

ان قدر زن نیستم

که مرا برای عاشقی به رسمیت بشناسی

به جهنم.

کودکم را عقب انداخته ام

اجاره خانه ام سرما خورده است

و هنوز جنگلی که ابستنم را نزائید ه ام

باید این شعر را متقاعد کنم که با من برقصد

چقدر سرم شلوغ است

داشتی چه میگفتی؟

شنا کردن در ابهای ازاد؟

نه نمیفهمم

حالا تو فکر میکنی این جلبک ها که تمام منافذ پوست مرا بسته اند به من می ایند؟

دارم خفه میشوم

از اکسیژن به زندگی زیر زمینی ام نمیرسد

دارم خفه میشوم

از اکسیژن به این همه سیاوش که از تنم روییده است نمیرسد

دارم خفه میشوم

رگهایم متورم میشوند

رگهایم  پاره پاره میشوند

من اسب میشوم

و تا جنون مرد  میدوم

مرد دهانی میشود بزرگ

رویای شیرین انگشتانم را  میخورد

میخورد به جمعه

میخورد به دیوار

بر نمیگردد

مرد بر نمیگردد.

پت پتم

از زیر سیگاری خانه ام دور میشد

تختم درد میکشید

خماری پوست تنش را تاب نداشت

ملافه اش را به من داد تا باره باره اش کنم.

از پیراهنش برسیدم:

نمیخوادم؟

لهجه ام را نفهمید

افتاد توی ماشین لباس شویی

به پیراهنش گفتم:

پت پتم

خیلی بومی بودم

لهجه ام را نفهمید

توی ماشین لباس شویی گیج میرقصید

میخواستم بخوابم

زیر سایه درختی که روی بازویش خالکوبی نکرده بود

از زیر سیگاری خانه ام دور میشد

بوی ادکلن و سیگارش  به خانه اش بر می گشت

من خوابیده بودم

روی ملافه ی پاره پاره ی تختی که استخوان هایش درد میکرد.

1_جمعه ی گذشته تولدم بود.روز وحشتناکی بود.

2_روز وحشتناکی بود.

3_وحشتناکی بود.

4_بود.

دیشب  بیمارستان بودم......هی بالا اوردم.....سنگهای  ته  چاه های عمیق درونم را .........بالا اوردم....

حالا  برگشتم  خونه ی  ننه و بابام.

خونه ی  خودم رو فروختم.مفت فروختم.

.

.

.زمستون  داره  میاد........من و جوجم  داریم از این شهر میریم.چه فرقی میکنه کجا؟

همه جا  مثل همه....



میدونی؟

۱ـامتحان وکالت دو مرحله ای شده.تستی و تشریحی.

من به شدت استرس دارم.

۲ـبه نظر شما از  جمله های عاشقانه  خنده دار تر چیزی هست؟

۳ـشمعدونی هام قد کشیدن.......

۴ـخلوتم......

۵ـیه دوست صمیمی داشتم  که هزار سال بیش از به دنیا اومدنم دیده بودمش   و توو تمام این هزارو سی سال اسمشو به من دروغ گفته بود.نمیدونم میتونم ببخشمش یا نه....

۶ـیه انگشتر خریدم  که یه نگین سنگیه بزرگ داره....به خودم  کادو دادم  بخاطر  اینکه  داشتم  دستامو فراموش میکردم.بخاطر اینکه دستام  داشتن تنهام میذاشتن.

۷ـمن از این کلمه خوشم میاد:میروم.


فراموشی در کافه تهران

۴۲٪برای فراموشی کافی نیست

باید خودم را از ارتفاع بلندتری برت کنم

به سلامتی او که به من خیانت کرد.

بگذار کسی نداند از  رکسانا بر من چه گذشت.......

گفت....بمیر......مردم

.....هم جور به که طاقت شوقش  نیاوریم.

سر گله گذاری ندارم

اگر از تکه های زخمی روحم که بگذریم

و زمستانی که بر موهایم به برف نشسته است

واین استخوان درد لعنتی که راحتم نمیگذارد

و میگرنی که در رگهای سرم  میدود

به حمد الله

قلبم هنوز سالم است

و میداند برای که میتپد.


تمام شب را غلت میزنم

درد توی استخوانهایم تیر میکشد

به امام حسین

ترک تو

هزار بار از هر مرفینی سخت تر است.

+++

با کفش پاشنه بلند

 نمیتوانم سگ دو بزنم

من کار دارم

به اندازه جرینگ جرینگ کلید هایی که از ان ......

وقت ندارم خلخال بپوشم

یعنی همینطوری معلوم نیست بندری ام؟

کم شر جی ام؟ 

کم سوخته ام؟

کم لرزیده ام؟

+++

گریه و سرمه و یار

یارم ای یارم

سبزه ی نمک دارم

نمک رو زخمم نپاش

گیر نداشت دنیا

هشیارم  هشیارم

++++

بگو بگو که چطور باید بروم که نرفته باشم؟

بگو بگو که چکار باید بکنم

که اخرین نگاهم زیر پوست تو بماند؟

++++

کارت نی؟

دارد دیرم میشود

باید سری به سنگ بزنم

سری به صدف

سری به دریا

گم اگر نشدم

بر میگردم

زود بر میگردم.

 سیاوش  اینجاست.فقط  برای دو روز.تمام دیشب نخوابیدم.داشتم  به صورت معصومش که روی تختم خوابیده بود نگاه میکردم.نمیتوانستم نقش  یک زن محکم را بازی کنم.....های  گریه کردم.....

.

گاهی  قدرت بخشیدن ندارم.........


.............................................................................................................برگشتم.

این شعر یکی از دوستامه که مرد.


یاد تو راه می‌رود در رگهای سرم هر روز

پیاده می‌شود در مغزم

تیر می‌کشد در استخوانهایم

ببین چگونه براشفته‌ای‌ام

که از همسایه آدرس خانه‌ام را می‌پرسم

۱.من  دارم  چند روزی  میرم  کیش.شدیدا  به تنهایی احتیاج دارم.

2.باید یه جوراب  سفیدبخرم.

3.البته بخاطر خریدن جورابه نمیرم کیش.میخوام چند روز موبایلمو خاموش کنم ...کتاب بخونم... روی ماسه های نرم  دراز بکشم....بنویسم....پاره کنم....برای  خودم هدیه بخرم....غذاهای دریایی  بخورم.....ماشعیر بدون  الکل  بخورم... فراموش کنم.....

و دست خودمو بگیرمو بلند ش کنم.و خودمو  بخاطر همه ی  اشتباهاتم ببخشم.


عاشقتم  الزایمر ....مبتلام کن.

تنهایی

یه دوستی داشتم  میگفت:تنهایی یه افق جدیده به زندگی.اسمش بود:خیلی دور خیلی نزدیک.


یه دوست دیگه هم داشتم تمام کودکیش تنهایی کشیده بود .همیشه میگفت: سایه مث سگ تنهام.لعنت به این تنهایی سگی.چند روز بیش ازدواج کرد خوشبخت شد.نمیدونم الان نظرش در مورد تنهایی چیه؟ 


یه دوست دیگه ای هم داشتم که  به شکل عارفانه ای تظاهر به تنهایی میکرد....اما اون حتی  دروغگوی خوبی هم نبود.


دوستای دیگه ای هم دارم که یا  تنهان یا فکر میکنن تنهان  یااز تنهاییشون زجر میکشن  یا باهاش حال میکنن.


من این روزها به شدت تنهام.....اما نه از تنهاییم زجر میکشم  نه باهاش حال میکنم....من متحیرم.

صبوری میکنم ......تا  ماه

صبوری میکنم......تا کوه

صبوری میکنم .....تا تو

خو.....من  ۳۰۰ کیلومتر رانندگی کردم   به عشق دیدن سیاوش.....

نذاشتن ببینمش.

نتیجه:

۱-با براید  غراضم  دو ساعته   از اون شهر برگشتم.


۲-قلبم  مثل  مواد مذاب  توی رگهام  بخش شد.


۳-چشمای سیاوش  نمیذارن  بخوایبم.


۴-تف  تو این مملکت  با قانونای  مزخرف و عوضیش.


۵-امروز  رفتم شاه نعمت الله  یه  تسبیح  سنگی خریدم.


۶-نظرتون چیه   من  یه اسلحه بخرم؟


۷-زندگی  ادامه داره........................


۸-سیاوش  بر میگرده.مطمئنم.


۹-همیشه  منتظرم........سالها  قبل از تولدم...تا سالها  بعد از مرگم...


۱۰-باید برم  سفر..............باید  خیلی چیز ها رو فراموش کنم....خیلی  قیافه ها رو  خیلی صداها رو......

۱-فردا  میرم  سیاوش  رو ببینم.

۲-دوستم  نامزد کرده  با جدیت تمام.هیچ ادمی رو تا حالا  ندیده بودم اینقدر جدی  نامزد کنه.خوشحالم واسش

۳-میخواستم دف  بزنم....استعداد نداشتم گذاشتمش کنار......

۴-شونه هام دیگه سنگین نیست.

۵-هنوز  عاشقم.....سخت.

۶-امشب  موهامو  رنگ کردم...سیاه....سیاه برکلاغی.....

۷-امروز  عصر  ۲ ساعت اسکیت کردم.....ای  تو تمبیده بیدم

۸- چرا  نیستی؟ها؟

۹-.....چهره ی  ابیت بیدا نیست....آی  عشق.....

۱۰-......نبود.

۱۱-مامانم  سیگارو ترک نمیکنه....نگران ریه هاشم....

۱۲-یه دوست گفتش که عشقی  که خراب میکنه عشق نیست  عشق  ابادانی میاره...

۱۳-من این همه سال چه غلطی میکردم؟

۱۴-همیشه  کسی که میرود  قسمتی از ما را با خود میبرد.

۱۵-خندم گرفته.....نگام کن.......خنده  دار نیستم؟


بیا  تا برایت  بگویم که تنهایی من چه اندازه بزرگ است...

یه  مدتیه از  سیاوشم خبر ندارم حتی نمیتونم باهاش تماس تلفنی داشته باشم.....دلتنگم.....بد....

میشه  یه روز  یادش  بره  که چقدر  عاشقشم؟

هی....

تکه  تکه ام.....


دلم  تنگه سیاوش.دورت  بگردم....چقدر زندگی بیرحمه....

شکستن را میدانستم

از تو چیز تازه ای میخواستم.

چقدر کار  دارم

ازارم میدهی

از تو به تو بناه میبرم

دیگر هیچ جای امنی را نمیشناسم.

میخواستم  برای تو چیزی...........ولی نشد.

برای سی سالگی ام

سی سالگی ام بد مستی در میاورد

شمع ها را فوت نمیکند

و از هندی که نرفته است بر میگردد

پاهای سی سالگی ام زخمی ست.

من مادر هفت پسرم

که در مرز های خانه ام سپیدار میکارند

برایشان شام میپزم و شراب میریزم

وقتی که از قایق رانی با اشوری ها بر میگردند

برایشان شام میپزم و شراب میریزم

وقتی که از سمفونی جنگی برای ازادی

خسته و پیروز بر میگردند

زخم هاشان را  با شراب و اتش میبندم

و برایشان لالایی بابلی میخوانم

من مادر هفت پسرم

که هنوز به دنیایشان نیاورده ام.

باید یک بندر ته چشمهات سوخته باشد

تا بتوانی به روانشناست بگویی:عاشق شده ام

لطفا یک ارامبخش قوی برایم تجویز کنید.

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی......

تاریکم

امده بودم

پا به پای دیوانگی های تو

جهان و تمام اتفاق های بزرگ و کوچکش را

درون یک استکان چای با تو سر بکشم

تو اما نامت را به من دروغ گفته بودی

+++

باید تو را از یاد میبردم

ماه  اما ماه نمیگذارد

به ماه نگاه میکنم

قلبم مثل رودی از اتش توی  سینه ام پخش میشود

به من نگاه میکنی

چادرم میافتد

موهایم روی شانه هایم میریزد

و تمام اهوان تنم به دشت میزنند

+++

جهان اصرار دارد که بزرگ شوم

و به دکمه های پیراهن زمین  فکر  نکنم

من اما سنگی کوچکم

درختی کوچکم

صخره ای کوچکم

و تمام این سالها به خاطر همین چیز های کوچک

خودم را از ارتفاع وحشتناک خودم پرت  نکرده ام

+++

ابستنم

بلند ترین کوه یخی سرزمینم را ابستنم

سیگارت را روی انحنای  شکمم خاموش کن

همان جا که شکوفه ای از درخت گیلاس چیدم و تو متولد شدی

+++

تاریکم

شعر های تاریک مینویسم

تمام دیشب

مثل یک کوچه ی تاریک پر از سگ بودم

و این همه مقدمه

یعنی دلم برایت تنگ شده است.

من و دوستام

۱ـزری کاربخش راوری

فی البداهه افسرده است

و به هر چیزی و هر کسی که فکر میکند فی البداهه سیگار میکشد

یک روز هم فی البداهه دوز قرص های فلوکسیتینش را بالا برد

اما اکنون فی البداهه زنده است

و  در ابارتمان کوچکی نزدیک فرودگاه زندگی میکند

تا شاید مسافری بلیط تهرانش را کنسل کند

او همیشه چای تازه دارد

و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود

من نگران ریه های او هستم

او نگران هوابیمایی که از روی ابارتمانش میگذرد.


۲ـاسمش را نمیخواهم بگویم

او هیچ وقت بزرگ نمیشود

بسر بچه معصوم و متحیریست که کت و شلوار میبوشد

و سعی میکند جدی  باشد

من فکر میکنم هر شب بتویش را روی سرش میکشد

و برای خیلی چیزها گریه میکند

یک بار سالها بیش که شهرداری درخت رو به روی  خانه اش را قطع کرده بود

صدای گریه اش را شنیده بودنند

صدایش همیشه گرفته است

گویی تمام سیگارهای جهان را بیابی کشیده است

در ضمن او هرگز خانه ای نداشته و ندارد

در این ابیزود نمیتوانم هیچ ادرسی به شما بدهم

به هر درخت  که بیغامتان را بدهید

قطعا به او میرسد

اگر یک روز کتابم را چاب کنم حتما ان را به او تقدیم میکنم

مثل چیزی شبیه به این:

تقدیم به مردی که بوی ریشه مرطوب درخت میدهد

۳ـراوی

راوی  در همسایگی همان ابارتمان نزدیک  فرودگاه  در ابیزود یک زندگی میکند

راوی شهامت ندارد  چیز بیشتری از خودش بگوید

راوی زنی است که میخندد

بله میخندد.


عزیزو

گوشی تلفن را برمیدارم

نه تو جواب میدهی

نه ابسلوت ۴۰ درصد با طعم وانیل

من

هر روز صبح چادر سیاهش روی بله های  اداره اش کشیده میشود.

وهر شب شرابش را با ترس   میخورد/در روشنایی کمرنگ یک شمع سفید کوچک.

ببین به چه روزی افتاده است

چشمانش شبیه اسب سرکشی است که به گاری بسته اند

اه...این همه دلیل کافی نیست که من امشب رگهای دست این زن را بزنم

و بگذارم تمام اسب های وحشی ی دربند چشمانش به کوه بزنند؟

++++

چه دیالوگ های جالبی که شنیده نمیشود

الف ـاین زن هنگام مرگ مست بوده است جنازهاش باید ۸۴ ضربه شلاق بخورد و سبس به خاک سبرده شود

ب ـصورتش زیر سم اسب های وحشی له شده است.

ج ـاین زن یک کرگدن حامله بوده است

+++

اکنون به سلامتی این جنازه مینوشم

چادر سیاهش را رویش بکشید

و بگذارید

بگذارید در سکوت

به شیهه ی اسب های وحشی گوش کند.

تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد.......

متن حقوق اساسی بشر کوروش کبیر

اینک که به یاری مزدا ، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام می کنم :
که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد

دین و آیین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من ، دین و آئین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند .

من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد ،
هر گز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد
و هر ملت آزاد است ، که مرا به سلطنت خود قبول کند یا ننماید
و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد .

من تا روزی که پادشاه ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ،
کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد ، من حق وی را از ظالم خواهم گرفت
و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد .

من تا روزی که پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر
بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال ، تصرف نماید

من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم گذاشت که شخصی ، دیگری را به بیگاری بگیرد
و بدون پرداخت مزد ، وی را بکار وادارد .

من امروز اعلام می کنم ، که هر کس آزاد است ، که هر دینی را که میل دارد ، بپرسد
و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند ،
مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غضب ننماید ،

و هر شغلی را که میل دارد ، پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است ، به مصرف برساند ،
مشروط به اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند .

من اعلام می کنم ، که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده ، مجازات کرد ،
مجازات برادر گناهکار و برعکس به کلی ممنوع است
و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر میشود ، فقط مقصر باید مجازات گردد ، نه دیگران

من تا روزی که به یاری مزدا ، سلطنت می کنم ، نخواهم گذاشت که مردان و زنان را بعنوان غلام و کنیز بفروشند
و حکام و زیر دستان من ، مکلف هستند ، که در حوزه حکومت و ماموریت خود ، مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند
و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد .

و از مزدا خواهانم ، که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند .
کوروش

یک شعر از مانا اقایی

تمام شب کنار برج ها منتظر مى مانم
صندلیهاى شکسته از آن من نیستند
اگر آهسته صدایت مى کنم
نمى خواهم ستاره ها بریزند
آخر سقفى سراغ ندارم
که زیر آن دستهایت را بگیرم و گریه کنم
یا تا سپیده به تو چشم بدوزم
و نترسم که از شب چیزى کم شود
تو از نزدیک ترین کهکشان به فکر منى
من دور از چشم ستاره دوستت دارم
اما اگر قرار بود میان دستهاى تو پیر شوم
دلم مى خواست خطوط تنت را
با پلکهاى بسته نوازش کنم
از رگ هاى برآمدهء پیشانى ات
تا طرح محجوب گونه ها بروم
از سینه ات که آشناست
به دستها برسم که پشت کمر از یاد برده اى
چرا باید نامت را می پرسیدم
پیش از آنکه به بوى پیراهنت خو کنم؟
مرگ اگر لب هاى تو را داشت
شاهرگ هاى مرا
زودتر از اینها به بوسه اى مى گشود
بعد سرخ ترین گل هاى جهان را تا ابد
کنار تخت خالى من نگه مى داشت.

بگو که میخواهی ام

بگو که میخواهی ام

تا شاعر شوم

بگو که میخواهی ام

تا سنگینی خاکستر این سیاره رنجور را

تاب بیاورم

بگو که میخواهی ام

بخاطر درخت

بخاطر دریا

بخاطر لمس تمام زیبایی های دنیا.

بگو که میخواهی ام

تا در برابرت زانو بزنم و بگویم:

خوش حالم که زنده ام و فرصت دارم

تا

برای تو

بمیرم.

تناسخ

او در زندگی دو باره اش

یک درخت خواهد شد.

و یک پرنده روی شاخه هایش مینشیند

و از همان روز نخست

 عاشق میشوند

که  مثل دوره ادم بودنشان

وقت کم نیارند.

یک شعر از خودم

سرم شلوغ است

دارم سی ساله میشوم

کفش های پاشنه بلندو جدی میپوشم

و برای کارشناسی ارشد حقوق تجارت و مدنی میخوانم

مدل مو هایم هم خیلی فرق کرده

گاهی با مداد جادویی رویاهای کودکی ام

برای تمام زنان سرزمینم  بالهای سپید میکشم

'و گاهی کفش اسکیتم را بر میدارم و پیست سر پوشیده و ناهموار شهر م را پا میزنم

گاهی به کافی شاپ میروم

ویک چای و یک قهوه سفارش میدهم

و قهوه ی جلوی صندلی خالی ام سرد میشود

و خیلی چیز ها را ترجیح میدهم

و خیلی چیز ها را حذف میکنم

اما

هر چه فکر میکنم

در این سی سال

جز دوست داشتن تو

هیچ کار مفیدی

انجام نداده ام.

ویسواواشیمبورسکا

هرچیز فقط یک بار اتفاق می‌افتد.



فقط یک بار اتفاق می‌افتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
می‌میریم بی آنکه کلام بدانیم.

حتا اگر تنبل‌ترین باشیم
میان شاگردان جهان
می‌رویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.

هیچ روزی روزبعد نمی‌شود
و نومی‌شود زمان همه‌ی شب‌ها،
هر بوسه بوسه‌ی تازه‌ای‌ست
و تازه‌اند هربار نگاه‌ها.

دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامی‌زند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.

حالا که تو با منی
می‌چرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگ‌ها؟

تو، ای زمان زبان نفهم
می‌‌ترسانی و می‌‌رنجانی چرا؟
هستی همین که می‌‌گذری
و همین زیباست همین.

خونگرم با لبخندی خجول
می‌‌کوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
 


 

نامه ابراهاملینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید


او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .
اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود .
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند .
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند . به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد .
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید ة اما از او یک نازپرورده نسازید . بگذارید که او شجاع باشد ، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید ، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

 

بخشیدن یک دشمن بسیار راحت‌تر از بخشیدن یک دوست است. «ویلیام بلیک

از کتاب چنین گفت زرتشت

آه ؛ ای مجنون مهربان ؛ زرتشت ! ای شیدای اعتماد ! تو همیشه همین سان بوده ای . تو همیشه با اعتماد به هر چیز هراسناک نزدیک شده ای .

تو همیشه می خواهی هر غولی را بنوازی. هرم نفسی گرم و کمی موی نرم بر پنجه ؛ همین بس تا تو یکباره آمادهء عاشق شدن و به دام انداختن اش شوی.

عشق خطری است در کمین تنهاترین کس. عشق به هر چیزی که زنده باشد و بس ! براستی ؛ خنده آور است جنون و فروتنی من در عشق !

 

... آن چیز ها که ، هر چند می بایست رخ داده باشند ، اما ، گر چه با ور کردنی به نظر می رسد، هر گز رخ ندادند، مر گ نقطه پایانی بر تمام این تدارکات عالی می گذارد

                                                                                        ویر جینیا ولف

     

این ترانه امسال روز ۸ مارس اجرا شد.

به دستی که شلاق مرگه
به چشمی که فصل تگرگه
به پرونده زرد پاییز که برگه که برگه همه اش برگ برگه

به اعدام بارون بگو نه
به تقدیر گریون بگو نه
به این سال و ماه شکسته به این سقف ویرون بگو نه!

به رسمی که سرزندگی نیست
به فصلی که بارندگی نیست
به تاریخ تلخی که توش زندگی نیست

نه بگو نه بگو نه
نه بگو نه بگو نه

سیمون دو بووار/فیلسوف رهایی زنان

 

سیمون دو بووار فیلسوف و نویسنده نامدار فرانسوی، صد سال پیش به دنیا آمد. او را مهم ترین زن روشنفکر قرن بیستم دانسته اند که نه تنها در فلسفه و ادبیات، بلکه در مبارزات اجتماعی زنان نیز جایگاهی بلند دارد.

در زمانه ای که جامعه برای زنان، مرزهای محدود و معینی می شناخت، سیمون دو بووار یکی از نخستین زنانی بود که در زندگی، تحصیلات و فعالیت اجتماعی، از آغاز همپای مردان پیش رفت، نه برای آنکه هویتی مردانه بگیرد یا بندهای اجتماعی را سبکسرانه درهم بشکند، بل برای آنکه به زن هویتی تازه و مستقل بدهد.

بیش از پنجاه سال فعالیت نظری و عملی او معطوف به این امر بود که زنان را در یافتن هویتی مستقل در مقابله با دنیای مردسالار یاری دهد.

خودآگاهی و استقلا

سیمون دو بووار روز نهم ژانویه ۱۹۰۸ در خانواده ای بافرهنگ اما سخت محافظه‌کار در پاریس به دنیا آمد. از هشت سالگی علاقه ای پرشور به کتاب‌خوانی پیدا کرد. ادبیات مانند سپری به او کمک کرد تا در برابر فشار هنجارهای رایج و مسلط پایداری کند.

از سال ۱۹۲۵ تحصیلات دانشگاهی را نخست در رشته ریاضیات و سپس در رشته فلسفه شروع کرد. با استعدادی شگرف و پشتکاری فراوان، از دانشگاه با نمره عالی فارغ التحصیل شد و بلافاصله به کار معلمی پرداخت تا از کمک مالی خانواده بی‌نیاز باشد. در آثار بعدی خود بارها به زنان می‌آموزد که برای رسیدن به آزادی، باید نخست به استقلال دست یابند و به ویژه از نظر اقتصادی بر پای خود بایستند.

در سال ۱۹۲۹ در کلاس‌ها و محافل فلسفی، با ژان پل سارتر آشنا شد و تا آخر عمر یار و یاور او باقی ماند. آنها رابطه ای پایدار برقرار کردند، که در عین وفاداری و احترام متقابل بر استقلال استوار بود. دو چهره بعدی جامعه روشنفکری فرانسه، در کنار کار آموزگاری، به آموزش و مطالعات فلسفی ادامه دادند.

در سال ۱۹۳۱ سارتر به او پیشنهاد ازدواج داد، اما سیمون دو بووار با این استدلال که ازدواج را "نهادی بورژوایی و دخالت ناموجه دولت در زندگی خصوصی شهروندان" می‌داند، تقاضای او را رد کرد.

سیمون دو بووار در سالهای جنگ جهانی دوم که فرانسه به اشغال ارتش آلمان نازی در آمد، در پاریس بود و در دانشگاه سوربن تدریس می کرد. اما در سال ۱۹۴۳ نافرمانی آشکار و آزادمنشی او نازیان را برانگیخت که او را از کار تدریس باز دارند.  

محرومیت او از کار تدریس با انتشار اولین رمانش به نام "میهمان" مصادف شد و او را مصمم کرد که به عنوان نویسنده ای حرفه ای به کار و زندگی ادامه دهد.

در سال ۱۹۴۵ اندکی پس از پایان جنگ، رمان "خون دیگران" منتشر شد، که اثری سیاسی به حساب می آید. ضرورت اخلاقی مقاومت در برابر زور و تجاوزگری درونمایه اصلی داستان است. دغدغه های دوران جنگ و بحران اجتماعی، رابطه آزادی فرد با تعلقات ایدئولوژیک و درگیری سیاسی در رمان بازتاب یافته است.

بر اساس این داستان کلود شابرول سینماگر فرانسوی در سال ۱۹۸۴ فیلمی ساخت که جودی فاستر نقش اصلی آن را ایفا کرده است.

سیمون دو بووار در سالهای پس از جنگ از همکاران پایدار نشریه "له تان مدرن" شد. نشریه مهمی که توسط سارتر پایه‌گذاری شده بود و جدی‌ترین بحث‌های فلسفی و ادبی دوران را منتشر می‌کرد. بسیاری از مقالات ادبی و رساله‌های فلسفی سیمون دو بووار برای نخستین بار در همین نشریه به چاپ رسید.

او که در کنار فیلسوفانی مانند سارتر، مرلوپونتی و آلبر کامو به مکتب اگزیستانسیالیسم گرایش یافته بود، در چند مقاله برداشت خود را از مفاهیمی مانند اختیار، ضرورت و تعهد اخلاقی تشریح کرد.

سیمون دو بووار از جمله توضیح می‌دهد که انسان در هر شرایطی می‌تواند آزادی خود را محقق سازد، منتها این "اختیار" بهایی دارد که انسان آگاه و امروزی باید برای پرداختن آن آماده باشد. خود او نمونه راستین این دیدگاه بود. همواره آزاد و مستقل زیست و با شهامت و استواری نشان داد که آماده است مسئولیت انتخاب خود را به عهده بگیرد.

'همه می میرند'

در سال ۱۹۴۶ رمان "همه می میرند" منتشر شد و بیش از پیش بر اعتبار ادبی او افزود. رمان بر زمینه ای تاریخی مسائل عام بشری را طرح می‌کند.

در سال ۱۹۴۷ برای اولین بار به آمریکا رفت و رابطه ای عاشقانه با نلسون الگرن نویسنده آمریکایی برقرار کرد که تا چند سال دوام یافت.  

در سال ۱۹۴۹ کتاب "جنس دوم" منتشر شد. با این اثر سیمون دو بووار که تا کنون علاقه ویژه ای به قلمرو مسائل زنان نشان نداده بود، ناگهان در جبهه مقدم جنبش فمینیستی قرار گرفت. کتاب جنجال فراوان برانگیخت. از راست و چپ به آن حمله کردند، اما کتاب در عین حال خوانندگان بسیار یافت، در جامعه نفوذ کرد و تا امروز به مثابه مهمترین سند جنبش فمینیستی باقی ماند. هرچند نویسنده همواره فاصله خود را با این جنبش حفظ کرده بود.

در سال ۱۹۵۴ جنگ الجزایر در گرفت. سیمون دو بووار در کنار روشنفکران چپ گرای فرانسه از منتقدان جدی جنگ شد.

در همین سال جایزه معتبر گنکور را برای رمان "ماندرن‌ها" برنده شد. تصویری عمیق و تأمل‌انگیز از زندگی سیاسی روشنفکران، با گزارشی ژرف‌بینانه از بن‌بست‌های روحی و معضلات اخلاقی آنها.

انتشار خاطرات

در سال ۱۹۵۸ اولین جلد از خاطرات چهار جلدی او منتشر شد، به عنوان "خاطرات دختری وظیفه شناس". سیمون دو بووار در نخستین جلد از کودکی راحت و شاد خود در آغوش خانواده‌ای سخن می‌گوید که در ازای امنیت و آرامش، قصد دارد فردیت آزاد او را تاراج کند.

در جلدهای بعدی کتاب که در سال‌های بعد منتشر شد، سیمون دو بووار از رشد فکری و تعهدات اجتماعی خود می‌گوید، از موقعیت و مسئولیت خود به عنوان نویسنده، رابطه اش با سارتر؛ و در جلد چهارم به سال های پرماجرای ۱۹۶۰ می پردازد.

سیمون دو بووار در سال۱۹۶۰ به کارزار دفاع از جمیله بوپاشا پیوست، زن جوان الجزایری که به خاطر مبارزه در صفوف جبهه رهایی بخش الجزایر توسط ارتش فرانسه دستگیر و شکنجه شده بود.

در سال ۱۹۶۳ مادر خود را از دست داد. او که شاهد رنج مادر در سال های پیری و بیماری بود، در سوگ او با عطوفت و حساسیتی فوق العاده کتاب "مرگ آرام" را نوشت.

در سال ۱۹۶۷ مجموعه داستانی به نام "وانهاده" منتشر کرد، روایت زنانی که در متن جامعه مردسالار از هویت خود دفاع می کنند. در همین سال به دادگاه بین المللی راسل برای رسیدگی به جنایات جنگی ایالات متحده در ویتنام پیوست.

در سال ۱۹۷۰ کتاب عمیق و زیبای "پیری" (سالخوردگی) را منتشر کرد، تأملاتی فلسفی، اجتماعی و انسانی در واپسین مرحله زندگی آدمی.

از اوایل دهه ۱۹۷۰ سیمون دو بووار که تا این زمان با جنبش رهایی زنان پیوند مستقیم نداشت، بیش از پیش در جنبش دفاع از حقوق زنان فعال شد. در سال ۱۹۷۱ در کنار هزاران فرانسوی سندی را امضا کرد تحت عنوان "من سقط جنین کرده ام!" آنها به جنگ با قوانین کهن جامعه رفتند. با ادامه مبارزات این جنبش بود که سرانجام در سال ۱۹۷۴ سقط جنین در فرانسه قانونی شد.

در سال ۱۹۸۰ سارتر درگذشت و اندکی بعد دوبووار کتاب "مراسم خداحافظی" را در بزرگداشت یار و همراه زندگی خود منتشر کرد.

سیمون دو بووار در ۱۴ آوریل ۱۹۸۶ در ۷۸ سالگی در پاریس درگذشت و در گورستان مون پارناس در کنار سارتر به خاک سپرده شد. پس از مرگ چند مجموعه از یادداشت ها، خاطرات و نامه های عاشقانه او منتشر شد.

سنگ بنای جنبش رهایی زنا

سیمون دو بووار داستان ها، روایت ها، نقدها و مقالات بسیاری نوشته است، اما امروزه بیش از هر چیز به عنوان نویسنده کتاب "جنس دوم" شهرت و اهمیت دارد.

کتاب پس از انتشار و تا امروز بحث انگیز و جدل آمیز باقی ماند، اما همچنان به عنوان بنیادی ترین کتاب در کاوش موقعیت زنان و اثری کلیدی در مطالعات فمینیستی اهمیت خود را حفظ کرد.

پیام اصلی کتاب جمله ایست که شاید معروف ترین شعار در جنبش فمینیستی باشد: "آدم زن به دنیا نمی آید، زن می شود!"  

این دیدگاه در پیشینه فلسفی نظریات سیمون دو بووار و بینش اگزیستانسیالیستی او ریشه دارد که به طبیعت یا سرشتی معین برای انسان باور ندارد. زن نیز به عنوان موجودی انسانی نمی تواند سرشتی خاص داشته باشد. او بنا به هستی خود به سادگی خواهان شادی و آزادی است. مایل است توانایی‌های فکری و روحی خود را شکوفا کند و به نیازهای جسمی و روحی خود پاسخ بگوید، اما جامعه تمام این توانایی ها را از او می گیرد و از او موجودی تابع یا وابسته می سازد. چرا؟

در خانواده، بار اصلی بر دوش اوست، اما مرد است که رئیس و سرپرست خانواده شناخته می شود. جامعه وانمود می کند که این هنجارها و قراردادها، به سود زن و رشد جامعه است، اما در واقع نقشی جز آن ندارند که سیادت مردان را تأمین و استوار کنند.

سیمون دو بووار در جریان مطالعات خود به این نکته رسیده بود که حتی در اندیشه فلسفی، زن جایگاهی پست تر و فروتر از مردان دارد. در تعریف هستی یا ذات انسانی (که بهرحال مورد تردید است) همواره هستی مردان منظور بوده، و حتی آنجا که از علایق و سلایق زن سخن رفته، باز همه چیز از دیدگاهی مردانه بیان شده است.

سیمون دو بووار از این نقطه عزیمت فلسفی، به طرح پرسش‌های بنیادین می رسد که اهمیت سیاسی و اجتماعی دارند: زن چیست؟ چگونه مرد به سوژه واقعی فرهنگ بدل شد و زن را به حاشیه راند؟ زن از کجا و چگونه به مرتبه دوم نزول کرد و به "دیگری" بدل شد؟ سیادت مردان از کجا و چگونه شکل گرفت؟ ساختارهای مردسالار چگونه پدید آمدند و چرا چنین سخت جان هستند؟ سازندگان این فرهنگ که بوده و چرا آن را چنین ساخته اند؟ مکانیسم ستم بر زنان را چگونه می توان تغییر داد؟

برای پاسخ به این پرسش ها سیمون دو بووار پروژه ای بزرگ طرح کرد که هدف آن کاوش وضعیت زن در تمام ابعاد اجتماعی و فرهنگی آن است. او برای مطالعه گسترده خود تمام زوایای فرهنگ بشری را می کاود. مرده ریگ بشر را در بستر تاریخ، از منظر علوم انسانی و تا جامعه معاصر پی می گیرد. در سیر اندیشه بشری، از اسطوره های کهن تا ادبیات مدرن، همواره جهان بینی مردسالار مسلط بوده است. اکثریت مطلق هنجارهای اجتماعی و پدیدارهای فرهنگی در توجیه نابرابری زنان و مردان سهم داشته اند. در سیر تاریخ حضور زن تقریبا به کل نادیده گرفته شده است. تاریخ را مردان، از دید مردان و برای مردان تدوین کرده اند. در بسیاری از اسناد مهم فرهنگی و حتی در نوشته های پیشرو دنیای مدرن رگه هایی از بینش زن ستیز وجود دارد.

در جریان شکل گیری فرهنگ بشری و با رشد زمینه های اجتماعی برتری مردان، مرد حامل و خالق فرهنگ، "سوژه" اصلی آن گشته و زن را به موجودی وابسته، به انسانی فرعی، به "دیگری" بدل کرده است.  

"جنس دوم" دلیرانه به نقد ساختارهای اجتماعی پرداخت و از مفاهیمی مانند تعهد کورکورانه به زندگی زناشویی یا وفاداری یکجانبه به همسر و یا فداکاری در راه خانواده، تقدس زدایی کرد.

کتاب "جنس دوم" تصفیه حسابی رادیکال و سازش ناپذیر با تمام باورها و پیش داوری هایی است که در طول قرون شکل گرفته و هدف آن توجیه سلطه و سیادت مردان بوده است. کتاب افسانه برتری مردان را برای همیشه باطل کرد.

مبارزه زنان در راه برابری از آغاز قرن بیستم آغاز شده بود، اما این جنبش تا پیش از "جنس دوم" از یک شالوده نظری استوار محروم بود، و این کتاب دست‌کم در مقطعی مهم از مبارزات زنان، تا حد زیادی این نقش را ایفا کرد.

تمام مدافعان ساختارهای کهن، از کلیسا گرفته تا محافل محافظه کار، با کتاب "جنس دوم" دشمن شدند و به نویسنده آن حمله کردند. در سال های بعد و با رشد تئوری فمینیستی، کتاب از سوی برخی از سخنگویان جنبش فمینیستی نیز مورد انتقاد قرار گرفت. اما حتی منتقدان پذیرفتند که هیچ کتابی تا این حد برای جنبش زنان مهم نبوده است. و به همان اندازه مهم و آموختنی، زندگی خود سیمون دو بووار بود، که با وفاداری به اندیشه ها و آرمان هایش، همیشه همان گونه زیست که خود خواسته بود.

 

 

فریدا امشب شرابم را به سلامتی تو سر میکشم

فریدا امشب  گیلاسم را به سلامتی تو سر میکشم و به سلامتی تمام فریدا های سرزمینم.