ـامشب دلم میخواهد فقط فحش و بد و بیراه بنویسم.به زمین به زمان به خود پدر سگم.به خود ناتوان و احمقم .
ـهمیشه اول همه این ها را میگفت زن بعد خوابش نمیبرد گریه میکرد مث سگ گریه میکرد سرش را میگذاشت روی بالش و دلش میخواست هرگز بیدار نشود.
ـصورتم زیر ماسک دارد زخم میشود.
-رژ صورتی به من میاید عزیزم؟
از صبح که بیدار شده ام /کارهای بسیاری کرده ام که فرصت نکنم خودم باشم/شسته ام پخته ام به مهمانی رفته ام و در مورد مسائل مهم سیاسی اظهار نظر کرده ام/از خودم میترسم از خودم که عاشق است /و حاضر است برای ان دو بال سپید هر هزینه ای بدهد/ نمیتوانی بفهمی از صبح که بیدار شده ام برای اینکه فرصت نکنم خودم باشم به چه طرز فجیعی حاضرم هر کاری بکنم/اما عزیز دلم نمیتوانی بفهمی چه کار دشواریست/چه کار دشواری یست.
نه از ان هفت تیر که به سویم نشانه گرفته ای میترسم/و نه ازسایه سنگینت/هراسم از این است که بمیرم و در شو باد های کهنوج نرقصم/تو بگو /چقدر البرز چقدر گلاشگرد چقدر زاگرس /باید تزریق کنم تا بتوانم در سرزمین شما بایستم؟/نه نمیترسم /خداوند حتما مرا یاری خواهد کرد /چرا که تمام دیشب را شراب خورده ام و شعر خوانده ام/و در تک تک سلول های تنم جنازه ای را که ۲۸ سال بر دار مانده بود پایین اوردم/شلیک کن فقط لطفا بعد از مرگم/گیس هایم را به شو باد های گلاشگرد بسپار/و دست هایم را به هلیل /و پاهایم را در بلند ترین تپه های ساردو ییه به خاک بسپار /اما قلبم را قلبم را بر دروازه شهر اویزان کن/تا هیچ زنی جرات نکند به پرواز پرندگان سپید فکر کند/تا هیچ زنی جرات نکند اتاقی از ان خود داشته باشد/و کلید هایی در جیبش/نه نمیترسم /خداوند حتما مرا به بهشت خواهد فرستاد /چرا که تمام دیشب را شراب خورده ام و خداوند را بخشیده ام./
حسنک بعد از قریب هفت سال از دار پایین امد /وخودش را روی پاهای زنی در سالهای ۱۳۸۷هجری شمسی انداخت/و سخت گریست./زن سیگاری روشن کرد و به حسنک داد/و حسنک در همان سالهای ۱۳۸۷ هجری شمسی پک های عمیقی به سیگار زد./و سپس باد تندی وزیدن گرفت/زن از خواب پریده بود/مو هایش را پشت سرش جمع کرد/و سپس باد تندی وزیدن گرفت /و حسنک سیگارش را روی رگهای منجمد زن خاموش کرد./
من زنی هستم با دامنی سیاه و پر چین که گلهای قرمز پزمرده دارد/من زنی هستم که از سالها قبل از تولدش تا سالها بعد از مرگش ترسیده است/من زنی هستم که در پنهان کردن نیمی از صورتش و جراحات روحش در زیر چادر سیاه تبحر خاصی دارد/من زنی هستم که هفته ای سه بار با مسولیت تمام دستشویی خانه شوهرش را با شوینده های قوی میشوید/من زنی هستم که صاحب تمام نوشته های پنهان شده دنیاست/من زنی هستم با استخوانهای شکسته و جراحاتی عمیق که نمرده است /چرا که سخت عاشق است/
/چرا که سخت عاشق است/
چیزهای زیادی دارم که باید بنویسم اما هنوز وقت ان نرسیده .روزهای سختی است.روزهای تنهایی و خستگی و تردید.جهان به سمت نیکی و عشق بیش میرود و من یک روز که دیر نیست به ارامش خواهم رسید و ان روز بی هیچ اضطرابی مینویسم میخوانم و میرقصم.
دلم یک هفتیر میخواهد که روی شقیقه ام خالی شود و این کابوس لعنتی تمام شود.....دلم نه شراب میخواهد و نه تو را و نه.........
بایدبرای پسرم قصه ای میگفتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که به چشمهایش نگاه نکنم.بقیه اش اسان بود:یکی بود یکی نبود ........زیر گنبد کبود...........بعد هم کلی از چیزهایی حرف میزدم که یا وجود نداشت و یا اگر داشت انطوری که من می گفتم نبود.فقط باید احتیاط میکردم که متوجه چشمهای من نباشد و به همین دلیل در تمام مدتی که قصه میگفتم سرش را توی سینه ام میگرفتم .خلاصه اینکه هر شب قصه از یکی بود و یکی نبود و سربسرم که در سینه ام فشرده میشد شروع میشد و با کلاغی که به خانه اش نمیرسیدتمام میشد و هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد تا اینکه یک شب اتفاق دیگیری افتاد :چراغ اتاق را که خاموش کردم بسرم دستش را روی بالش دراز کرد و گفت :ماماامشب من میخوام برای تو قصه بگم.بی انکه منتظر واکنش من باشد سرم را توی سینه اش گرفت و بدون اینکه بخواهد چشمهایش را از من دزدیده بود و شروع کرد : یکی بود و یکی نبود زیر گنبد کبود یه ماهی سیاه کوچولو بودکه از برکه کوچیکش به اقیانوسها سفر کرد تا ببینه که دنیا چیزی بزرگتر از برکه کوچیک اونه ....اما این ماهی سیا ه کوچولو وقتی برگشت شهامت اینو نداشت که به بچه اش بگه که باید بیشتر از این برکه کوچیک فکر کنه اون میترسید که بچه اش رو مرغ ماهیخوار بخوره ...ماهی سیاه کوچولو مرتکب جنایت بزرگی شده بود اون چیزی رو که میدونست که راه درسته از بچه اش قایم کرده بود و بچه ماهی سیاه کوچولو بخاطر ترس از مادرش توی اون برکه گندیده کوچک موند و بیر شد و فسیل شد...بدون اینکه در قلبش و در ذهنش چیز ارزشمندی داشته باشه "
سرم را توی سینه اش فشرده بودم و گریه میکردم .کلاغ قصه بسرم هم به خونه نرسید.
بلند شدم رویم را برگرداندم برسید؟مامی تو از مرغ ماهی خوار میترسی؟ چه جوابی باید به او میدادم .
فردا که از مدرسه امد خندید گفت :مامان من امروز نمره دیکته ام بد شد . ...من هم برای اولین بار اعتراضی نداشتم .
من میز ناهار را میچیدم و بسرم سوت میزد و از بله ها بالا میرفت من از بشت سر نگاهش میکردم ....من میترسیدم و نگران بودم .
و یک ساعت بعد تنها اتفاق مهمی که افتاد این بود که من با یک ماهی سیاه کوچولو ناهار خورده بودم.
لطفادر صورتی که متقاضی خریدیک خانه بی پنجره بی همسایه با دیوارهایی بلند با اشپزخانه ای که تمام انرژی شما را میبلعد با حیاطی که فقط حق ندارید در ان لی لی بزنید و میتوانید هر چقدر که دلتان میخواهد بند رخت ببندید و هر چقدر که دلتان میخواهد ماشین بشویید و هر چقدر که دلتان میخواهد بنشینید و از تنهایی وحشتناکتان گریه کنید .خانه ای با سیستم لباس شویی مدرن با هاله ای که به شما خانمهای محترم این قدرت را میدهد که که هر جنایتی را چه شرعی و چه غیر شرعی ببینید و تحمل کنید و صدایتان هم در نیایدو این ویژگی ممتاز این خانه میباشد.شایان ذکر است که تمام هزینه ها بر عهده خریدار خانه میباشد و در عوض هر چیزی که در ان خانه بوده جا میگذارم غیر از چند عکس و یک سنگریزه که سخت به انها احتیاج دارم.
لطفا جهت شرکت در این مناقصه استثنایی با این شماره تماس بگیرید:۰۰۹۸۳۴۱۸۳۳۲۷
پسرم امسال به مدرسه میرود.به مدرسه هایی که قرار نیست به او به درستی قدرت دیدن بدهد به مدرسه هایی که باید همیشه در انها فقط بگوید شما درست میگویید.به مدرسه هایی که که شخصیت او را نادیده میگیرد عشق او را نادیده میگیرد فکر او را نادیده میگیرد.
احتمالا اگر قرار باشد به سربازی هم برود بیشتر از مدرسه اش ناراحت نمیشوم.
برایش کیف نو و لباس نو و قلم نو خریدم او خوشحال است من اما میدانم که با او چه میکنم و از خودم به شدت عصبانی ام که نمیتوانم هیچ کاری بکنم.
امشب خیلی درب و داغونم
نه شهامت دارم اون چیزی که باید بنویسم .بنویسم و نه میتونم کله مرگمو بزارم و خفه شم و بخوابم.برای همین تصمیم دارم چرت و پرت بنویسم.
مثلا من تا به حال توی وبلاگم ننوشته بودم چقدر ما کارانی دوست دارم و چقدر از شیر برنج متنفرم و یا اینکه من هیچ چیزی را توی دنیا اندازه کفش های اسکیتم و گردنبند سنگی ام دوست ندارم یا اینکه نگفته بودم که من وقتی عصبی میشم مث سگ میخندم و یا اینکه پسر من عشقولانه ترین موجود روی زمینه.........
خلاصه اینکه من خیلی ترسو ام که نمیتونم حتی توی وبلاگم خودم باشم.به نظر شما چرا من همیشه سردمه دستام عرق میکنه و همیشه ماسکی رو به صورتو میزنم که دوستش ندارم؟حالا قضاوت با شما..................اره دقیقا همینطوره که تو فکر میکنی ..........اما بلند نگو .........نمیخوام بشنوم...........میخوام بخوابم..........نمیخوام بشنوم......میخوام ....نه نمیخوام........اینطوریه که دنیا زشت میشه دنیا گند زده میشه اینطوریه که هیچ چیز واقعی نیست هیچ چیز حقیقی نیست و هیچ چیز قابل اعتماد نیست..............حالا از بحث اول دور نشیم اره از شیر برنج بدم میاد و از ..........................................
دلم یه اتاق تاریک و بی پنجره میخواد.........نور اذیتم میکنه..............صدا اذیتم میکنه.........تمام چیزهایی که به سختی به دستشون اوردم دیگه بودنشون اذیتم میکنه...من باید برم
کجا برم؟
حالا اگه عوض این همه چرت و پرت یه جمله نوشته بودم چه مرگمه تموم بود........نمیتونم.....
باز باید بنویسم که من از شیر برنج از یک صدا از یک دست و ازادکلن های شکلاتی از پلیس راه ازخنده ای که توی سرم میپیچه از ۷۷از ۷۹ ................اقم میگیره.
مهم نیست که شما هیچی نمیفهمید مهم اینه که من الان نمیتونم بخوابم و دارم از این بی خوابی مرگبار فرار میکنم
مهم اینه که من بیدارم و کابوس نمیبینم.
مهم اینه که من توی رختخوابم نیستم و احساس میکنم که زنده ام............اره از مرگ میترسمبرای اینکه من باید یک جای بخصوصی با یک ادم بخصوصی یک چای بخصوصی رو بخورم و اگه این کار مهم انجام نشه مرگ وحشتناکه.
شما شیر برنج دوست دارید؟
من بیدارم که کابوس نبینم .و حوصله نوشتن حرف های جدی هم ندارم.و جرات نوشتن حرف های واقعی را هم ندارم و برای همین یک عالمه حرف بی اساس نوشتم که شما مجبور نیستید انها را بخوانید و یا جدی بگیرید.
این عکس صمیمیترین دوست منه ........ا
این دوست من با همه سگهای دیگه فرق میکنه......لا اقل برای من فرق میکنه....برای اینکه هیچ سگی به اندازه اون ارام و مهربان و تنها و عاشق نیست
من این سگ رو اولین بار یادم نیست کجا دیدم اما اخرین بار دیشب توی یه کابوس دیدمش....داشت دستمو می کشید بیرون ...........این سگ روی هم رفته موجود فوق العاده ایست.........تنها چیزی که در دنیا دوست دارد سیگار است و سکوت.........من گاهی از ارامشش میترسم .........ارامشی که مثل دهل سرت را میترکاند.
من به این سگ بدهکارم............و تنها بخاطر این بدهکاریست که تا امروز خودم را نکشته ام..............
من
یک رقم اعشاری کوچک بسیار کوچک
که باید
دردهای بزرگ بسیار بزرگ را بر دوش بکشد
تا تعادل یونیورز به هم نخورد.
من
که از این همه چیزهای سبید ابی قرمز خسته است
و میخواهدبنشیند یک گوشه دنیا
و شراب بخورد و موها یش را درباد.......
وجهان را بر چین دامنش سنجاق کند و در باد.......
من
که از اداره بر میگرددو سمفونی بتهون که نه
یکی از همین اهنگ های در بیتی را می گذاردو صدایش را بلندمی کند
تا صدای ..........
من
که سالها بر یک صندلی نشسته است
بی انکه رویش را برگردانده باشد
بی انکه به دور دستی نگاه کند
من
که از این همه صدا صدا صدا
خودش را از ساختمانی به خیابانی و از خیابانی به خیابان دیگری برت کرده است
من یاد گرفته است که بخندد
و راستش را که بگویم به اسرار بزرگی دست یافته است
یک روز به ستوه امد
بند کفشهایش را بست و به خیابان زد
به خیابان زد و دید
در خیابان هم هیچ اتفاق جدی نمیافتد
اما نه
مضحک بسار مضحکتر شاید
من باید بخندم
بله باید بخندم
من سالهای بسیاری گریسته ام
فکرش را بکنید بشت این ساختمانها میزها میکرفون ها
توی این خیابانها
چه چیزهای خنده داری که نمیتوانید ببینید یا بشنوید
من
که با قطعیت تمام اعلام میکند که قصد ندارد خودش را از هیچ ساختمانی به هیچ خیابانی
و از هیچ خیابانی به خیابان مهمتری برت کند
و با قطعیت تمام تصمیم گرفته است
به جای تمام انهایی که وقت ندارند
یا وقت دارند اما نگران چیزی هستند
بخندد
من
ترجیح میدهدباهایش را در شکمش جمع کند
و دستهایش را دور سرش
و یک دیازبام بخورد
و به جای تمام خانمها و اقایانی که بیدارند و کارهای مهمی انجام میدهند
بخوابد.
این یک شعر عاشقانه است
که قرار بود
سالها بعد که عاشق شدم نوشته شود.
چشمهایش:
خلیج فارس که نه اقیانوسی به رنگ میشی
که هنوز درهیچ کجای هستی کشف نشده است
و نگاهش:
یوزبلنگی
که از سالها قبل از تولدم در من دویده است
و لبهایش:
که احتمالا طعم سیگار میدهد
سنگین تلخ سرگیجه اور
و دستهایش:
که انگار نه هیچ روزنامه ای در دست گرفته است و نه اندام هیچ زنی را
شاید من اولین زنی باشم
که قرار ا ست در باره اندوه یک مرد چیزی بنویسد
و اندوهش:
شبیه سایه ایست که در کابوسهای شبانه من به هیچ چیز عادت نمیکند
شبیه سایه ای که به او سنگ میزنند
و او دستهایش را در جیبش میگذارد و سوت میزند
این شعر را سالها بعد که عاشق شدم تکمیل خواهم کرد
و یا شاید
سالها بعد
اعتراف کردم که چگونه سالها بیش عشقم را ............
در یک زاویه تنگ /بر استخوانهایی ایستاده ام که از ان من نیست/مینشینم /در مانده تر از همیشه/و چیزی بر دیوارهایی مینویسم که هر لحظه جلو تر میایند:/من خوشبخت نبوده ام چرا که زبان نگشودم به گفتن انچه که دیدم/نمیتوانم به چشم های خودم نگاه کنم/من بدهکارم/به ضجه های زنان تازیان خورده سرزمینم/به کودکان فراموش شده ای که از ان سوی میزهای قانون دیده نمیشوند/به عرق شرمی که بر پیشانی مردان این شهر خشک شده است/من بدهکارم به مردانی که با انها تیر باران نشدم/به دیوارهایی که برانها مشت کوبیدم/به دیوارهای اتاقی که از ان من نبود/من بدهکارم به تمام اوازهایی که جرات خواندنشان را نداشتم/به کودکی که به این سیاره سیاه تبعید کردم/به خود بیچاره ام /که هرگز چنانکه شایسته انسان بوده است عاشق نبوده ام/من بدهکارم به عشق به شیدایی/ به دریاهایی که بر ساحل انها نرقصیدم/حالا بر حاشیه روز تولدم چه باید بنویسم؟ها؟تو بگو/این جنازه بدهکار و ترسو /چگونه میتواند تولدش مبارک بوده باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
KARI AZ SHIRIN NESHAT
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
---------------------------------------------
دوشنبه 07 شهریور 1384
هیچ وقت در بیست و شش سال زندگی ام اینقدر درمانده نبودم گمان میکنم بلندترین اتش جناب خداوندگار هم نمیتواند انجماد بیست و شش ساله ام را اب کند.
به یک نقطه عجیب رسیده ام که نه خوشحالم و نه غمگین نه زنده ام و نه مرده .........و هیچ چیزی را جز چرخیدن زمین احساس نمیکنم .سرم گیج میرود.... .
---------------------------------------------
دوشنبه 07 شهریور 1384
بایم را از این لجن زار بیرون خواهم کشید بروانه ای در گلویم بال بال میزند.
---------------------------------------------
دوشنبه 31 مرداد 1384
بروردگارا تو را خواهم بخشید بخاطر خود خواهی ات
---------------------------------------------
یکشنبه 23 مرداد 1384
امروز صمیمی ترین دوستم فوت کرد .باور نمیکنم. چطور خاک میتواند دستهایی را ببلعد که از ان او نیست؟امشب رفتم سر قبرش شمع روشن کردم مدام احساس میکنم اون از تاریکی میترسه.
وقتی برای اخرین بار جنازشو دیدم خیالم راحت شد انگار خوابیده بود اروم خوابیده بود.
احساس کردم مرگ چیز بدی نیست.با این همه تحمل نبودنش را ندارم. خوابم نمیبره نگاش لبخنداش شیطنتاش جلوی چشامه .باور نمیکنم اون فقط بیست و چهار سال داشت تولدش دوهفته بیش توی خونه من بود.باور نمیکنم.امشب رفتم سر قبرش براش لالایی خوندم صداش کردم بیدار نشد لالایی خوندم.دیگه کاری از من بر نمیاد جز لالایی خوندن و اشک ریختن قراره با یه دوست دیگمون هر دوشنبه بریم کنار قبرش براش اواز بخونیم حرف بزنیم درد دل کنیم گزارش کار بدیم اون میشنوه اره حتما میشنوه امشب اولین شبی هست که تو قبره منم انگار توی قبرم استخونام دارن خورد میشن یه چیزی تو گلوم داره خفم میکنه. دارم خفه میشم .
---------------------------------------------
پنج شنبه 16 تیر 1384
توی دهات شما غیره از اینکه توی جاده های اصلی دوچرخه سواری ممنوعه دیگه چه خبره؟ توی دهات ما خیلی چیزا ممنوعه صداهای بلندی هست که اواز های کوچک مارو ممنوع میکنه دستهای بزرگی هست که دستای کوچک ما رو ممنوع میکنه و موجودات بزرگی هستند که ادم بودن رو ممنوع میکنن توی دهات ما انسان روی خودش یه خط قرمز کشیده توی دهات ما زنان به اندازه نصف یه ادم حق ندارن نفس بکشن توی دهات ما زنانی هستند که یادشون رفته این خط قرمز باید باک بشه زنانی که صدای النگوهای طلاشون که صدای شلاقهای شوههراشون که صدای ریش سفیدهای شکمگنده و متمولی که محاکمشون میکنه نمیزاره هیچ اوازی رو بشنون زنانی که بچه میزایند جوراب میشورن قرمه سبزی درست میکنن وبه انها لطف میشود نفقه میگیرند که نمیرند که زنده بمانند تا جوراب نشسته ای نماند .تا
موهایشان را رنگ میکنند که زیبا تر تلف شوند .
توی دهات ما بچه های زیادی هستن که بچه گی نمیکنن که حق ندارن بچگی کنن .عوضش بچه های کمی هستن که به جای بچه های زیاد دهات ما بچگی میکنن.
دهات ما بر از مردایی شده که هی میبینن و باز روشونو بر میگردونن که بگن ما اصلا متوجه چیزی نیستیم.توی دهات ما سالهاست که دیگه اواز درد اشنایی شنیده نمیشه توی دهات ما شنیدن ممنوعه .
---------------------------------------------
پنج شنبه 16 تیر 1384
---------------------------------------------
سه شنبه 17 خرداد 1384
---------------------------------------------
دوشنبه 16 خرداد 1384
---------------------------------------------
چهار شنبه 11 خرداد 1384
---------------------------------------------
سه شنبه 10 خرداد 1384
---------------------------------------------
سه شنبه 10 خرداد 1384
---------------------------------------------
دوشنبه 09 خرداد 1384
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384