اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

اتاقی از ان خود

هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش بر نخاست که من به زندگی نشستم.............

ـامشب دلم میخواهد فقط فحش و بد و بیراه بنویسم.به زمین به زمان به خود پدر سگم.به خود ناتوان و احمقم .

ـهمیشه اول همه این ها را میگفت زن بعد  خوابش نمیبرد گریه میکرد مث سگ گریه میکرد سرش را میگذاشت روی بالش و دلش میخواست هرگز بیدار نشود.

ـصورتم زیر ماسک  دارد زخم میشود.

 

-رژ صورتی به من میاید عزیزم؟

 

 

 

از صبح که بیدار شده ام /کارهای بسیاری کرده ام که فرصت نکنم خودم باشم/شسته ام پخته ام به مهمانی رفته ام و در مورد مسائل مهم سیاسی اظهار نظر کرده ام/از خودم میترسم از خودم که عاشق است /و حاضر است برای ان دو بال سپید هر هزینه ای بدهد/ نمیتوانی بفهمی از صبح که بیدار شده ام برای اینکه فرصت نکنم خودم باشم به چه طرز فجیعی حاضرم هر کاری بکنم/اما  عزیز دلم نمیتوانی بفهمی چه کار دشواریست/چه کار دشواری یست.

عادت نمیکنم باید بر گردم.

نه از ان هفت تیر که به سویم نشانه گرفته ای میترسم/و نه ازسایه سنگینت/هراسم از این است که بمیرم و در شو باد های کهنوج نرقصم/تو بگو /چقدر البرز چقدر گلاشگرد  چقدر زاگرس /باید تزریق کنم تا بتوانم در سرزمین شما بایستم؟/نه نمیترسم /خداوند حتما مرا یاری خواهد کرد /چرا که تمام دیشب را شراب خورده ام و شعر خوانده ام/و در تک تک سلول های تنم جنازه ای را که ۲۸ سال بر دار مانده بود پایین اوردم/شلیک کن فقط لطفا بعد از مرگم/گیس هایم را به شو باد های گلاشگرد بسپار/و دست هایم را به هلیل /و پاهایم را در بلند ترین تپه های ساردو ییه به خاک بسپار /اما قلبم را قلبم را بر دروازه شهر اویزان کن/تا هیچ زنی جرات نکند به پرواز پرندگان سپید فکر کند/تا هیچ زنی جرات نکند اتاقی از ان خود داشته باشد/و کلید هایی در جیبش/نه نمیترسم /خداوند حتما مرا به بهشت خواهد فرستاد /چرا که تمام دیشب را شراب خورده ام و  خداوند را بخشیده ام./

حسنک بعد از قریب هفت سال از دار پایین امد /وخودش را روی پاهای زنی در سالهای ۱۳۸۷هجری شمسی انداخت/و سخت گریست./زن سیگاری روشن کرد و به حسنک داد/و حسنک در همان سالهای ۱۳۸۷ هجری شمسی پک های عمیقی به سیگار زد./و سپس باد تندی وزیدن گرفت/زن از خواب پریده بود/مو هایش را پشت سرش جمع کرد/و سپس باد تندی وزیدن گرفت /و حسنک سیگارش را روی رگهای منجمد زن خاموش کرد./

من در خانه ام /دو صندلی و یک میز دارم/و یک قاب عکس خالی/و حاضرم برای اینکه با تو /زیر ان قاب عکس خالی /یک فنجان چای بخورم /هر اواز ممنوعی را بخوانم/تو حاضری بخاطر من /بمانی و خیابان های این شهر را تحمل کنی؟/بمانی و سهمت رااز  زمین نگیری؟/بمانی و به این دیوار ها عادت کنی؟/بمانی و نامت را از تو بگیرند؟بمانی و..........؟

امروز اولین روز سال ۱۳۸۷ بود.من به شدتدلم یک دشت میخواهدکه فریاد بزنم.تمام امروز گلویم از شدت فشار و بغض درد میکرد.من باید بروم.من باید بروم یک جای دور و داد بزنم.

صدای تو شبیه ترانه های غمگین بومی زیباست/مرا به نام بخوان /تا درماندگی ام را فراموش کنم/

من زنی هستم با دامنی سیاه و پر چین که گلهای قرمز پزمرده دارد/من زنی هستم که از سالها قبل از تولدش تا سالها بعد از مرگش ترسیده است/من زنی هستم که در پنهان کردن نیمی از صورتش و جراحات روحش در زیر چادر سیاه تبحر خاصی دارد/من زنی هستم که هفته ای سه بار با مسولیت تمام دستشویی خانه شوهرش را با شوینده های قوی میشوید/من زنی هستم که صاحب تمام نوشته های پنهان شده دنیاست/من زنی هستم با استخوانهای شکسته و جراحاتی عمیق که نمرده است /چرا که سخت عاشق است/

/چرا که سخت عاشق است/

لبهایم را میلیسید/    مثل وقتی که مرگ استخوانهایت را/و دروغ های قشنگ عاشقانه میداد/تهوع ام را بلعیدم/چشمهایم را بستم/به کودکم فکر کردم و به خانه ای که نداشتم/و رویاهایی که در خیابان های شلوغ گم کرده بودم.

چیزهای زیادی دارم که باید بنویسم اما هنوز وقت ان نرسیده .روزهای سختی است.روزهای تنهایی و خستگی و تردید.جهان به سمت نیکی و عشق بیش میرود و من یک روز که دیر نیست به ارامش خواهم رسید و ان روز بی هیچ اضطرابی مینویسم میخوانم و میرقصم.

اگر همین الان تصمیم نگیری بخندی تو با جدیت تمام سقوط خواهی کرد.

 

                                     از کلمات قصار خودم بعد از تصادفم

من داشتم جدی جدی می مردم بی انکه زندگی کرده باشم.

  

 

 

دلم یک هفتیر میخواهد که روی شقیقه ام خالی شود و این کابوس لعنتی تمام شود.....دلم نه شراب میخواهد و نه تو را و نه.........

 

مرا به خانه ام ببر ........

بایدبرای پسرم قصه ای میگفتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که به چشمهایش نگاه نکنم.بقیه اش اسان بود:یکی بود یکی نبود ........زیر گنبد کبود...........بعد هم کلی از چیزهایی حرف میزدم که یا وجود نداشت و یا اگر داشت انطوری که من می گفتم نبود.فقط باید احتیاط میکردم که متوجه چشمهای من نباشد و به همین دلیل در تمام مدتی که قصه میگفتم سرش را توی سینه ام میگرفتم .خلاصه اینکه هر شب قصه از یکی بود و یکی نبود و سربسرم که در سینه ام فشرده میشد شروع میشد و با کلاغی که به خانه اش نمیرسیدتمام میشد و هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد تا اینکه یک شب اتفاق دیگیری افتاد :چراغ اتاق را که خاموش کردم بسرم دستش را روی بالش دراز کرد و گفت :ماماامشب من میخوام برای تو قصه بگم.بی انکه منتظر واکنش من باشد سرم را توی سینه اش گرفت و بدون اینکه بخواهد چشمهایش را از من دزدیده بود و شروع کرد : یکی بود و یکی نبود زیر گنبد کبود یه ماهی سیاه کوچولو بودکه از برکه کوچیکش به اقیانوسها سفر کرد تا ببینه که دنیا چیزی بزرگتر از برکه کوچیک اونه ....اما این ماهی سیا ه کوچولو وقتی برگشت شهامت اینو نداشت که به بچه اش بگه که باید بیشتر از این برکه کوچیک فکر کنه اون میترسید که بچه اش رو مرغ ماهیخوار بخوره ...ماهی سیاه کوچولو مرتکب جنایت بزرگی شده بود اون چیزی رو که میدونست که راه درسته از بچه اش قایم کرده بود و بچه ماهی سیاه کوچولو بخاطر ترس از مادرش توی اون برکه گندیده کوچک موند و بیر شد و فسیل شد...بدون اینکه در قلبش و در ذهنش چیز ارزشمندی داشته باشه "

سرم را توی سینه اش فشرده بودم و گریه میکردم .کلاغ قصه بسرم هم به خونه نرسید.

بلند شدم رویم را برگرداندم برسید؟مامی تو از مرغ ماهی خوار میترسی؟ چه جوابی باید به او میدادم .

فردا که از مدرسه امد خندید گفت :مامان من امروز نمره دیکته ام بد شد . ...من هم برای اولین بار اعتراضی نداشتم .

من میز ناهار را میچیدم و بسرم سوت میزد و از بله ها بالا میرفت من از بشت سر نگاهش میکردم ....من میترسیدم و نگران بودم .

و یک ساعت بعد تنها اتفاق مهمی که افتاد این بود که من با یک ماهی سیاه کوچولو ناهار خورده بودم.

این از وبلاگ سگ اصحاب کهف سرقت شده.

خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"

این مطلب را از وبلاگ عباس معروفی برداشتم

شکست در بازی‌های فوتبال جام جهانی فاجعه نیست. فاجعه، کتک خوردن زن در خیابان‌های تهران است. فاجعه برآمدن باتوم از آستین پلیسیِ برخی زنان است. زنی که با باتومش دهان زنی را نشانه می‌رود، نمی‌داند که دهان خودش را خرد می‌کند؟ این باتوم از زیر کدام ردای مردانه و کدام قلدر درآمده که نمی‌فهمد شعله‌ی همین آتش دودمانش را بر باد می‌دهد؟

شکست در بازی‌های فوتبال جام جهانی تصویر دقیق کشور ماست، آینه‌ی تمام‌قد از نظامی فروپاشیده و بی‌برنامه، عکسی شش در چهار از چهره‌ی وحشت.

"آونگ خاطره‌های ما" از
تجمع اعتراضی زنان برای لغو قوانین زن‌ستیز در ایران چنین نوشته است: «اینقدر ذهنم آشفته شده که به سختی دارم می‌نویسم . من دختران گلی را دیدم که موهاشان در چنگ پلیس بود. من زنانی را دیدم که محکم و استوار جلو پلیس می‌ایستادند و کتک می‌خوردند! هر چه بیش‌تر متفرق‌مان می‌کردند بر تعداد پلیس‌ها افزوده می‌شد. یک جور اسپری می‌زدند که تا به حال ندیده بودم. نه رنگ داشت و نه پاشیدنش معلوم بود، فقط بوی رننده‌ای می‌داد که نفس کشیدن را سخت می‌کرد. خیلی‌ها دستگیر شدند و هیچ شرکت‌کننده‌ای نبود که باتومی بر سر و بدنش فرود نیاید. لاکردار انگار شوک الکتریکی می‌داد!»
آرش عزیز با عکس‌های بی‌نظیرش می‌گوید زن‌ها هم می‌توانند نامرد باشند. و نوشته‌ است:
«
تنم درد می‌کنه...
خیلی زیاد...
نه بابت اینهایی که تو عکس‌ها می‌بینید...
بابت اون چیزهایی که دیدم و عکسی ازش نیست...»
  

اگهی فروش

لطفادر صورتی که متقاضی خریدیک خانه بی پنجره بی همسایه با دیوارهایی بلند با اشپزخانه ای که تمام انرژی شما را میبلعد با حیاطی که فقط حق ندارید در ان لی لی بزنید و میتوانید هر چقدر که دلتان میخواهد بند رخت ببندید و هر چقدر که دلتان میخواهد ماشین بشویید و هر چقدر که دلتان میخواهد بنشینید و از تنهایی وحشتناکتان گریه کنید .خانه ای  با سیستم لباس شویی مدرن با هاله ای که به شما خانمهای محترم این قدرت را میدهد که که هر جنایتی را چه شرعی و چه غیر شرعی ببینید و تحمل کنید و صدایتان هم در نیایدو این ویژگی ممتاز این خانه  میباشد.شایان ذکر است که تمام هزینه ها بر عهده خریدار خانه میباشد و در عوض هر چیزی که در ان خانه بوده جا میگذارم غیر از چند عکس و یک سنگریزه که سخت به انها احتیاج دارم.

لطفا جهت شرکت در این مناقصه استثنایی با  این شماره تماس بگیرید:۰۰۹۸۳۴۱۸۳۳۲۷

Running through Jesús Rafael Soto's Penetrable Amarillo at the Museum of Fine Arts, Houston.پسرم امسال به مدرسه میرود.به مدرسه هایی که قرار نیست به او به درستی قدرت دیدن بدهد به مدرسه هایی که باید همیشه در انها فقط بگوید شما درست میگویید.به مدرسه هایی که که شخصیت او را نادیده میگیرد عشق او  را نادیده میگیرد فکر او را نادیده میگیرد.

احتمالا اگر قرار باشد به سربازی هم برود بیشتر از مدرسه اش ناراحت نمیشوم.

برایش کیف نو و لباس نو و قلم نو خریدم او خوشحال است من اما میدانم که با او چه میکنم و از خودم به شدت عصبانی ام که نمیتوانم  هیچ کاری بکنم.

 

من دارم اینجا تو ادمکا میمیرم ......تو داری برام از پریا قصه میگی

امشب  خیلی درب و داغونم

نه شهامت دارم اون چیزی که باید بنویسم .بنویسم و نه میتونم کله مرگمو بزارم و خفه شم و بخوابم.برای همین تصمیم دارم چرت و پرت بنویسم.

مثلا من تا به حال  توی وبلاگم ننوشته بودم چقدر ما کارانی دوست دارم و چقدر از شیر برنج متنفرم و یا اینکه من هیچ چیزی را توی دنیا اندازه کفش های اسکیتم و گردنبند سنگی ام دوست ندارم یا اینکه  نگفته بودم که من وقتی عصبی میشم مث سگ میخندم و یا اینکه پسر من عشقولانه ترین   موجود روی زمینه.........

خلاصه اینکه من خیلی ترسو ام که نمیتونم حتی توی وبلاگم خودم باشم.به نظر شما چرا من همیشه سردمه  دستام عرق میکنه و همیشه ماسکی رو به صورتو میزنم که دوستش ندارم؟حالا قضاوت با شما..................اره دقیقا همینطوره که تو فکر میکنی ..........اما بلند نگو .........نمیخوام بشنوم...........میخوام بخوابم..........نمیخوام بشنوم......میخوام ....نه نمیخوام........اینطوریه که دنیا زشت میشه دنیا گند زده میشه اینطوریه که هیچ چیز واقعی  نیست هیچ چیز حقیقی نیست و هیچ چیز قابل اعتماد نیست..............حالا از بحث اول دور نشیم اره از شیر برنج بدم میاد و از ..........................................

دلم یه اتاق تاریک و بی پنجره میخواد.........نور اذیتم میکنه..............صدا اذیتم میکنه.........تمام چیزهایی که به سختی به دستشون اوردم دیگه بودنشون اذیتم میکنه...من باید برم

کجا برم؟

حالا اگه عوض این همه چرت و پرت یه جمله نوشته بودم چه مرگمه تموم بود........نمیتونم.....

باز باید بنویسم که من از شیر برنج از یک صدا از یک دست و ازادکلن های شکلاتی از پلیس راه ازخنده ای که توی سرم میپیچه از ۷۷از ۷۹ ................اقم میگیره.

مهم نیست که شما هیچی نمیفهمید مهم اینه که من الان نمیتونم بخوابم و دارم از این بی خوابی مرگبار فرار میکنم

 مهم اینه که من بیدارم و کابوس نمیبینم.

مهم اینه که من توی رختخوابم نیستم و احساس میکنم که  زنده ام............اره از مرگ میترسمبرای اینکه من باید یک جای بخصوصی با یک ادم بخصوصی یک چای بخصوصی رو بخورم و اگه این کار مهم انجام نشه مرگ وحشتناکه.

شما شیر برنج دوست دارید؟

من بیدارم که کابوس نبینم .و حوصله نوشتن حرف های جدی هم ندارم.و جرات نوشتن حرف های واقعی را هم ندارم و برای همین یک عالمه حرف بی اساس نوشتم که شما مجبور نیستید انها را بخوانید و یا جدی بگیرید.

 

 

img104/2973/innerscream3hb.jpg

همین.

img147/7585/puzzelmebw8nn.jpg

میترسم

 

img115/8829/dogs8rg.jpg

این عکس  صمیمیترین دوست منه ........ا

این دوست من با همه سگهای دیگه فرق میکنه......لا اقل برای من فرق میکنه....برای اینکه  هیچ سگی به اندازه اون ارام و مهربان و تنها و عاشق نیست

من این سگ رو اولین بار  یادم نیست کجا دیدم  اما اخرین بار دیشب توی یه کابوس دیدمش....داشت دستمو می کشید بیرون ...........این سگ روی هم رفته موجود فوق العاده ایست.........تنها چیزی که در دنیا دوست دارد سیگار است و سکوت.........من گاهی از ارامشش میترسم .........ارامشی که مثل دهل سرت را میترکاند.

من به این سگ بدهکارم............و تنها بخاطر این بدهکاریست که تا امروز خودم را نکشته ام..............

 

آ....آ....آ......آ.....آ.....آ

 

من

یک رقم اعشاری کوچک بسیار کوچک

که باید

دردهای بزرگ بسیار بزرگ را بر دوش بکشد

تا تعادل یونیورز به هم نخورد.

 

من

که از این همه چیزهای سبید ابی قرمز خسته است

و میخواهدبنشیند یک گوشه دنیا

و شراب بخورد و موها یش را درباد.......

وجهان را بر چین دامنش سنجاق کند و در باد.......

 

من

که از اداره بر میگرددو سمفونی بتهون که نه

یکی از همین اهنگ های در بیتی را می گذاردو صدایش را بلندمی کند

تا صدای ..........

من

که سالها بر یک صندلی نشسته است

بی انکه رویش را برگردانده باشد

بی انکه به دور دستی نگاه کند

 

من

که از این همه صدا صدا صدا

خودش را از ساختمانی به خیابانی و از خیابانی به خیابان دیگری برت کرده است

من یاد گرفته است که بخندد

و راستش را که بگویم به اسرار بزرگی دست یافته است

یک روز به ستوه امد

بند کفشهایش را بست و به خیابان زد

 

به خیابان زد و دید

در خیابان هم هیچ اتفاق جدی نمیافتد

اما نه

مضحک بسار مضحکتر شاید

من باید بخندم

بله باید بخندم

من سالهای بسیاری گریسته ام

فکرش را بکنید بشت این ساختمانها میزها میکرفون ها

توی این خیابانها

چه چیزهای خنده داری که نمیتوانید ببینید یا بشنوید

 

من

که با قطعیت تمام اعلام میکند که قصد ندارد خودش را از هیچ ساختمانی به هیچ خیابانی

و از هیچ خیابانی به خیابان مهمتری برت کند

و با قطعیت تمام تصمیم گرفته است

به جای تمام انهایی که وقت ندارند

یا وقت دارند اما نگران چیزی هستند

بخندد

من

ترجیح میدهدباهایش را در شکمش جمع کند

و دستهایش را دور سرش

و یک دیازبام بخورد

و به جای تمام خانمها و اقایانی که بیدارند و کارهای مهمی انجام میدهند

بخوابد.

این یک شعر عاشقانه است

که قرار بود

سالها بعد که عاشق شدم نوشته شود.

 

چشمهایش:

خلیج فارس که نه اقیانوسی به رنگ میشی

که هنوز درهیچ کجای هستی کشف نشده است

و نگاهش:

یوزبلنگی

که از سالها قبل از تولدم در من دویده است

و لبهایش:

که احتمالا طعم سیگار میدهد

سنگین تلخ سرگیجه اور

و دستهایش:

که انگار نه هیچ روزنامه ای در دست گرفته است و نه اندام هیچ زنی را

 

شاید من اولین زنی باشم

که قرار ا ست در باره اندوه یک مرد چیزی بنویسد

و اندوهش:

شبیه سایه ایست که در کابوسهای شبانه من به هیچ چیز عادت نمیکند

شبیه سایه ای که به او سنگ میزنند

و او دستهایش را در جیبش میگذارد و سوت میزند

این شعر را سالها بعد که عاشق شدم تکمیل خواهم کرد

و یا شاید

سالها بعد

اعتراف کردم که چگونه سالها بیش عشقم را ............

چگونه میتواند تولدم مبارک بوده باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در یک زاویه تنگ /بر استخوانهایی ایستاده ام که از ان من نیست/مینشینم /در مانده تر از همیشه/و چیزی بر دیوارهایی مینویسم که هر لحظه جلو تر میایند:/من خوشبخت نبوده ام چرا که زبان نگشودم به گفتن انچه که دیدم/نمیتوانم به چشم های خودم نگاه کنم/من بدهکارم/به ضجه های زنان تازیان خورده سرزمینم/به کودکان فراموش شده ای که از ان سوی میزهای قانون دیده نمیشوند/به عرق شرمی که بر پیشانی مردان این شهر خشک شده است/من بدهکارم به مردانی که با انها تیر باران نشدم/به دیوارهایی که برانها مشت کوبیدم/به دیوارهای اتاقی که از ان من نبود/من بدهکارم به تمام اوازهایی که جرات خواندنشان را نداشتم/به کودکی که به این سیاره سیاه تبعید کردم/به خود بیچاره ام /که هرگز چنانکه شایسته انسان بوده است عاشق نبوده ام/من بدهکارم به عشق به شیدایی/ به دریاهایی که بر ساحل انها نرقصیدم/حالا بر حاشیه روز تولدم چه باید بنویسم؟ها؟تو بگو/این جنازه بدهکار و ترسو /چگونه میتواند تولدش مبارک بوده باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من بدهکارم به سیاره ای که ان را سنگین کرده ام...............

 

                                                                      حسینی

قبلی ها

---------------------------------------------

یکشنبه 13 شهریور 1384

بسیار پیش‌تر از امروز

دوستت داشتم در گذشته‌های دور

آن قدر دور

که هر وقت به یاد می‌آورم

پارچ‌بلور کنار سفره‌ی من

ابریق می‌شود

کلاه کپی من، دستار

کت و شلوارم، ردای سفید

کراواتم، زنار

اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما

غار

غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما

و قرن‌های بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت

آن‌قدر که در خیال‌بافی آن همه عشق

تو در سفینه‌ای نزدیک من

من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو

دست می‌کشیم به گونه‌های هم

بر صفحه‌ی تلویزیون.


بیژن نجدی



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:38pm

نظرات [2]

---------------------------------------------

یکشنبه 13 شهریور 1384

بیژن نجدی


وصیت
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من ...




+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:37pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

یکشنبه 13 شهریور 1384

KARI AZ SHIRIN NESHAT

---------------------------------------------

یکشنبه 13 شهریور 1384

در من اتشی بر باست که نه فراموشی و نه وحشت نمیتواند بر ان چیره شود.

صدا کن مرا.........

صدای تو خوب است.........


+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 08:03am

نظرات [3]

---------------------------------------------

دوشنبه 07 شهریور 1384

هیچ وقت در بیست و شش سال زندگی ام اینقدر درمانده نبودم  گمان میکنم بلندترین اتش جناب خداوندگار هم نمیتواند انجماد بیست و شش ساله ام را اب کند.
به یک نقطه عجیب رسیده ام که نه خوشحالم و نه غمگین نه زنده ام و نه مرده   .........و هیچ چیزی را جز چرخیدن زمین  احساس نمیکنم .سرم گیج میرود....   .



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:56pm

نظرات [6]

---------------------------------------------

دوشنبه 07 شهریور 1384

بایم را از این لجن زار بیرون خواهم کشید  بروانه ای در گلویم بال بال میزند.



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:43pm

نظرات [1]

---------------------------------------------

دوشنبه 31 مرداد 1384

بروردگارا تو را خواهم بخشید بخاطر خود خواهی ات

این شوخی ترسناک  کی تمام میشود؟

دست خودم نیست که می توانم ببینم نابخشوده ام؟ نه؟
نه ...تو مهربانی بروردگارا.........که این دیوار ها را خلق کرده ای تا سرم را بکوبم به انها و مغزم متلاشی شود و ارام بگیرم.....
تو مهربانی افریننده دیوار ها......دیوار ها........
مرا ببخش بروردگارا مرا ببخش که زمین تو  و مخلوقات بزرگ  و قدرتمندی که به انها قدرتت را تفویض کرده ای دوست ندارم مرا ببخش بخاطر سرکشی و گستاخی که از ان شرمی ندارم
ومن نیز  تو را خواهم بخشید بخاطرتنهایی بزرگ و کشنده ام بخاطر ارامشی که ندارم......
و تو را سباس برای فراموشی و مرگ ..........
من تو را خواهم بخشید بخاطر خود خواهی ات  ...........بخاطر دوزخی که قبل از محاکمه ام نصیبم کرده ای........بخاطر عذابی که از جهل طر فدارانت میکشم  ........
تو را خواهم بخشید  بخاطر شوخی ترسناکت بخاطر زخمهایی  که هر گز سوزشان از بین نمیرود .........تو را خواهم بخشید ..........

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:29pm

نظرات [2]

---------------------------------------------

یکشنبه 23 مرداد 1384

امروز صمیمی ترین دوستم فوت کرد .باور نمیکنم. چطور خاک میتواند دستهایی را ببلعد که از ان او  نیست؟امشب رفتم سر قبرش شمع روشن کردم مدام  احساس میکنم اون از تاریکی میترسه.
وقتی  برای اخرین بار جنازشو دیدم خیالم راحت شد انگار خوابیده بود  اروم خوابیده بود.
احساس کردم مرگ چیز بدی نیست.با این همه تحمل  نبودنش را ندارم. خوابم نمیبره نگاش لبخنداش شیطنتاش جلوی چشامه .باور نمیکنم اون فقط بیست و چهار سال داشت تولدش دوهفته بیش توی خونه من بود.باور نمیکنم.امشب رفتم سر قبرش براش لالایی خوندم  صداش کردم  بیدار نشد لالایی خوندم.دیگه کاری از من بر نمیاد  جز لالایی خوندن و  اشک ریختن  قراره با یه دوست دیگمون هر دوشنبه بریم کنار قبرش  براش اواز بخونیم حرف بزنیم  درد دل کنیم گزارش کار بدیم اون میشنوه اره حتما میشنوه  امشب اولین شبی هست که تو قبره منم انگار توی قبرم استخونام دارن خورد میشن  یه چیزی تو گلوم داره خفم میکنه. دارم   خفه میشم .



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:48am

نظرات [1]

---------------------------------------------

پنج شنبه 16 تیر 1384

توی دهات شما  غیره از اینکه توی جاده های اصلی دوچرخه سواری ممنوعه دیگه چه خبره؟ توی دهات ما خیلی چیزا ممنوعه  صداهای بلندی هست که اواز های کوچک مارو ممنوع میکنه دستهای بزرگی هست که دستای کوچک ما رو ممنوع میکنه و موجودات بزرگی هستند که ادم بودن رو ممنوع میکنن  توی دهات ما انسان   روی خودش یه خط قرمز کشیده  توی دهات ما زنان به اندازه نصف یه ادم حق ندارن نفس بکشن توی دهات ما زنانی هستند که یادشون رفته این خط قرمز باید باک بشه زنانی که صدای النگوهای طلاشون که صدای شلاقهای شوههراشون که صدای  ریش سفیدهای  شکمگنده و متمولی که محاکمشون میکنه  نمیزاره هیچ اوازی رو بشنون  زنانی که  بچه میزایند جوراب میشورن قرمه سبزی درست میکنن   وبه انها لطف میشود نفقه میگیرند  که نمیرند که زنده بمانند  تا جوراب نشسته ای نماند .تا  
موهایشان را رنگ میکنند که زیبا تر تلف شوند  .
توی دهات ما   بچه های زیادی هستن که بچه گی نمیکنن  که حق ندارن بچگی کنن  .عوضش بچه های کمی هستن که به جای بچه های زیاد دهات  ما بچگی میکنن.
دهات ما بر از مردایی شده که هی میبینن و باز روشونو بر میگردونن که  بگن ما اصلا متوجه چیزی نیستیم.توی دهات ما سالهاست که دیگه اواز درد اشنایی شنیده نمیشه  توی دهات ما شنیدن ممنوعه  .



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 2:46pm

نظرات [5]

---------------------------------------------

پنج شنبه 16 تیر 1384

جوجه من احساس میکنم بریده ام  هیچ جهنمی نمیتواند انجماد بیست و شش ساله ام را اب کند.
این خوب است که تو نمیتوانی ببینی در دنیا چه میگذرد  این خوب است که تو نمیدانی ادمی چگونه مجبور است سلول سلول تنش را بفروشد  تا زنده بماند  تا زنده بماند و دوباره عشقش را در خودش بکشد کارش را بفروشد  تا جان بکند که فقط زنده بماند .
من خسته ام  و دیگر  نمیتوانم خودم را گول بزنم  و نمیتوانم عشقی که در من میمیرد را نجات دهم  نمیتوانم هیچ ترانه ای را بخوانم نمیتوانم به اسمان نگاه کنم .
مرا ببخش جوجه من مرا ببخش   این عذاب  که تو را بدنیا اورده ام هرگز رهایم نمیکند مرا ببخش   من مسوول تمام زخمهایی هستم که بعدها  بر شانه هایت سنگینی میکنند من مسسول فریادهایی هستم که بعدها در گلویت میشکنند  .
الان که دارم مینویسم تو داری با دستهای کوچکت ساز دهنی میزنی  ترسم کمتر میشوداگر هنر نبود هیچ دروغ قشنگی نمیتوانست به اندازه هنر  زندگی را قابل تحمل کند  من خوشحالم که تو ساز میزنی  فلوت میزنی و با دستهای کوچکت سیمهای گیتار را میلرزانی تو شعر میخوانی  به اسمان نگاه میکنی و با ستاره ات حرف میزنی   ها من خوشحالم جوجه کوچولوی من اینطوری کمتر تکه تکه میشوی .


+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 2:22pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

سه شنبه 17 خرداد 1384

اسمم چی بود؟........یادم نیست.........حالا چه فرقی میکند جنازه ای که دفن میشه چی صداش میکردن؟
یه روز صبح که از خواب بیدار شده بودم یه نیرویی منو وادار کرد که بلند شم گذاشت که با دستاش ستاره بچینم گذاشت که با چشاش ببینم .....که با باهاش بلند شم ......و من یادم رفته بود یادم رفته بود که که این همه ستاره که بر چین دامنم دوخته ام نمیتواند چیزی جز یه رویای کودکانه باشد یادم رفته بود انسان میتواند له کند میتواند بکشد میتواند خفه کند میتواند دروغ بگوید میتواند ..........ما گند زده ایم به عشق به انسان و به جهان.




+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:48pm

نظرات [12]

---------------------------------------------

دوشنبه 16 خرداد 1384

تمام دیشب بیدار بودم داشتم سقوط البرکامو رو میخوندم صبح که تموم شد دستام یخ کرده بود از خودم خجالت کشیدم کامو میخواست خودمونو به خودمون نشون بده بعد بگه که حالا حکم بدید قضاوت کنید اوه خدای من خیلی سخته تحمل من من من من من
منی که خیلی تنهاست منی که جنایت میکند منی که تظاهر میکند منی که تواضعش از خودخواهی اش است منی که میخواهد زنده بماند به طرز جنایتباری حاضر است زنده بماند.
:هر انسان گواهی است بر جنایت انسان دیگر؛
منی که برای اینکه محاکمه نشود در محاکمه مردم شتاب میکندمنی که فقط روزنامه خوانده است طمع ورزیده است در این جهان جنگیده است ادای عشق را در اورده است همنوع خود را شکنجه کرده است در روزنامه خودی نموده است شعار داده است و فقط نگاه کرده است بی انکه قدرت ادامه داشته باشد گاهی ادامه دادن ما فوق قدرت بشر است.
کامو مرا از خودم ترسانید باید دوباره این من سرگردان را بسازم منی که سرگردان و بوچم و حقیر چگونه میتوانم به جوجه ام بگویم باید ادامه بدهد نه نمیتوانم در مورد او هیچ حکمی یا بیانه ای صادر کنم.



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 10:25am

نظرات [3]

---------------------------------------------

چهار شنبه 11 خرداد 1384

ویرجینیا دلم برای اتاقی که از ان خودم باشد تنگ شده است ویرجینیا کلید اتاقهای این سرزمین به دست کسانی است که دوستت ندارنند که دوستشان نداری .
میبینی ویرجینیا زیر لب هم حق نداری هیچ ترانه ای را زمزمه کنی باید خیابانهایی را بروی که دوست نداری دستهایت از ان تو نیست و گوشهایت چیزی هایی را میشنونند که نمیخواهی بشنوی دلم تنگ است برای خودم برای جاده ها و ترانه هایی که دوستشان دارم دلم تنگ است برای اتاقی که کلیدش در دست خودم باشد دلم تنگ است ویرجینیا.
دارم سقوط میکنم .....ها...سقوط میکنم.
دلم تنگ است ویرجینیا برای قله هایی که در من بود و از انها بالا نرفتم برای .........ها ویرجینیا برای خودم .....خود خودم ..... که ندیدمش هرگز که نشنیدمش هرگز که دستش را نگرفتم که با او نخواندم که با او نخواستم که با او نبودم که خفه اش کردم .....دلم تنگ است برای...............


+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:47am

نظرات [6]

---------------------------------------------

سه شنبه 10 خرداد 1384

فلاسفه فقط جهان را به راه های گوناگون تفسیر کرده اند نکته اما دگرگون کردن و تغییر ان است. مارکس

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:29pm

نظرات [2]

---------------------------------------------

سه شنبه 10 خرداد 1384

گاهی چنان خسته میشوم که گمان میکنم هزار سال ست که دارم روی این سیاره سیاه جان میکنم .
دیگر هیچ بهانه ای نمیتواند نگهم دارد نه چشمهای معصوم جوجه ام و نه حتی اوازهای نخوانده ام نه ان صدای دور .
چه خوب میشود یک لیوان اب بخورم و بخوابم ارام بخوابم به اندازه تمام شبهایی که کابوس دیده ام به اندازه تمام روزهایی که از کابوسی به کابوس دیگری برت شده ام به اندازه تمام فریادهایی که در گلویم شکسته است به اندازه تمام عصیانهایی که در رگهایم رسوب کرده اند .
سبک میشوم انگار به هیچ چیز تعلق ندارم انگار هیچ چیز به من تعلق ندارد احساس خوبی ایست چنان رها میشوی که هیچ صدایی نمیشنوی اسمان را بایین دامنت سنجاق میکنی و هی میچرخی میچرخی میرقصی
دلت برای زمین تنگ نمیشود زمین و صداهای وحشتناکش زمین و بوی نان بیات و زباله هایش زمین وخون زمین و استثمار .........نه........دلت تنگ نمیشود ...زودتر از این باید یک لیوان اب میخوردم و میخوابیدم...... هزار سال دیر کرده ام هزار و سیصد و لختی خون هزار و سیصد و کوهی درد هزار و سیصد و .............
اخر این بازی را دوست ندارم.......اخر این بازی همانطوری تمام میشود که اخر تمام بازی های دنیا تمام شد .

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:24am

نظرات [1]

---------------------------------------------

دوشنبه 09 خرداد 1384

سهم من از این همه دریا کوه جنگل صدا و ستاره ..... اوازهای مردی ایست که برای زنان و مردانی که به زنجیرهایشان خو نمیکنند میخواند نه من از سهمم نمیگذرم.
باید اعتراف کنم که گاهی میترسم.....اما بر که میگردم چیزی برای از دست دادن ندارم جز زنجیری که بر باهایم بسته اند.
با همین باهای عریان باید بلند شوم و بدوم..........نه........زانو نمیزنم.
من ان اواز را بر سینه شرمناک این سرزمین خسته خواهم خواند من به این زنجیر خو نمیکنم........نه.......زانتو نمیزنم.

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:32pm

نظرات [4]

---------------------------------------------

یکشنبه 08 خرداد 1384

جوجه من امروز از من برسید چرا بابای یکی از بچه ها سرایدار مدرسه است یکی دیگه کارخانه دار؟
برسید خیلی باهوش بوده؟ شما فکر میکنید این تفاوت معلول نبوغ متفاوت ادمهاست یا تقسیم کار ناعادلانه؟

جوجه من خیلی سوالهای سختی گاهی از من میبرسه. من گاهی چنان از خودم خجالت میکشم که توان باسخ دادن ندارم.جوجه از من برسید چرا توی مدرسه ما همه مثل هم لباس نمیبوشند چرا یکی کفش ندارد یکی چندتا کفش دارد چرا همه زنگ تفریح خوراکی ندارند؟ به جوجه ام گفتم دنیا ی خوبی نیست باید تغییر کند گفت چرا بس تغییرش نمیدهید من احساس تبهکاری میکنم جوجه کوچولوی من . من نشسته ام و میبینم فقط نگاه میکنم ما نشسته ایم و فقط نگاه میکنیم جوجه کوچولوهای ما هم باید تاوان سکوت ما را بس دهند ؟
این تراژدی باید تمام شود .من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟








+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:49pm

نظرات [2]

---------------------------------------------

یکشنبه 08 خرداد 1384

وطن من جایی است که من در ان جا می افرینم نه در جایی که در ان افریده شده ام.

اگر مدت زمانی دراز به ویرانه ای خیره شوی او نیز به تو خیره خواهد شد.


مهم جاودانه در تکابو بودن است نه زندگی جاودان!نیچه







+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:28pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

یکشنبه 08 خرداد 1384

جوجه من کاش یکی سوت بایان این بازی را میزد.مامان سایه خسته شده از ماسکهایش از نقش های که باید بازی کند کاش یکی دستش را میگرفت و از روی این سیاره مسخره برتش میکرد بیرون اما چشمهای تو نمیگذارند مامان مجبور است تا اخر این بازی را تحمل بیاورد مامان مجبور است در این ماراتن تهوع اور شرکت کند .
سخته جوجه کوچولوی من فعلا هنرمندانه ترین کاری که از من بر میاید این است که در این مرداب متعفن لبخند بزنم برقصم و دروغ های قشنگ به تو بدهم جوجه کوچولوی من یک روز بخاطر جنایتی که کردم مقابلت زانو میزنم و

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 00:28am

نظرات [1]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.

انچه که انجام میدهیم فهمیده نمیشود بلکه فقط ستایش یا تقبیح میشود.

نیچه

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:29pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

من بشه خوشبختی هستم چه زنده باشم و چه زنده نباشم.

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:21pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

سلام من جوجه سایه ام
به همه جوجه های دنیا توصیه میکنم کتاب چطور کفر مامانو در بیاریم رو حتما
بخونن.:به مامان ثابت کن خیلی از ظرفهایی که فکر میکنه نشکن هستن میشکنن.
ته بستنی قیفی جایزه هست اول ته شو بخور.
مامان عاشق نقاشی های توست رو دیوار اتاقش نقاشی بکش.
وقتی مامان میبرسه چی کار میکنی بگو هیچی مامان جونم.
میدونی بهترین هدیه واسه مامان چیه؟یه مارمولک مرده.

خلاصه بچه ها این کتاب رو حتما داشته باشین.


+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:17pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

خداوند
درست متوجه نشدم
ایا باید از او تشکر کرد یا او را بخشید؟ باناگولیس


کسی که نمیداند نادان است اما انکه میداند ولی دروغ مینمایاند تبهکار است. برشت

انسان شاید بتواند خود را بکشد اما دیگر نمیتواند بگوید نمیخواهم بفهمم.

خداوندا مرا از شر طرفدارانت حفظ کن . اینشتن



+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:52pm

نظرات [2]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

حتما شما در باره ماهی های ریز برزیل چیزی شنیده اید که هزاران هزار با هم به شنا گر بی احتیاط حمله
میکنند و با لقمه های سریع در چند لحظه او را تمیز میکنند . درست مثل سازمان ما.

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:44pm

نظرات [0]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

به چشمان من نگاه کن سیاوش
ببین چگونه یک حشره ذلیل میتواند در یک گیاه گوشتخوار لبخند بزند؟

چگونه میتوانم این زن که با چشمانی سیاه و گیسوانی سیاه
و اوازهایی سیاه
که در من گر گرفته است را نرقصم؟
باهایم را بر زمین میکوبم دهلهاتان را باره کنید
میکوبم
میچرخم
مینوشم
بریز سیاوش بریز به سلامتی مردانی که به ماسک هاشان بناه میبرند
بنوش سیاوش بنوش به سلامتی این برنده که امشب
خودش را از گلوی این گر گرفته در من بیرون کشیده است و اوازهای مرا میخواند

باهایم را میکوبم
بر این زمین که مدیون زخمهای کودکان من و نیاکان منست
میکوبم و نمیکوبم
میچرخم و نمیچرخم
میمیرم و نمیمیرم
باید از این زمین فرار کرد
زمین جای مناسبی برای اواز های ما نیست

ان برواز شکسته در من رسوب کرده است
چگونه میتوانم به اسمان فکر کنم
چشمانت را ببند سیاوش و هر سال ۲۳ فروردین بیاله ای بنوش
به سلامتی او که به تو خیانت کرد.


+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:35pm

نظرات [1]

---------------------------------------------

شنبه 07 خرداد 1384

زندگی انقدر ارزش ندارد که انسان بخواهد برای همیشه زنده بماند . کامو

+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:25pm