---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
کلاه کپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنار
اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما
غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسههای ما
و قرنهای بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خیالبافی آن همه عشق
تو در سفینهای نزدیک من
من در سفینهای دیگر، بسیار نزدیکتر از خودم با تو
دست میکشیم به گونههای هم
بر صفحهی تلویزیون.
بیژن نجدی
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:38pm
نظرات [2]
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
بیژن نجدی
وصیت
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من ...
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:37pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
KARI AZ SHIRIN NESHAT
---------------------------------------------
یکشنبه 13 شهریور 1384
در من اتشی بر باست که نه فراموشی و نه وحشت نمیتواند بر ان چیره شود.
صدا کن مرا.........
صدای تو خوب است.........
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 08:03am
نظرات [3]
---------------------------------------------
دوشنبه 07 شهریور 1384
هیچ وقت در بیست و شش سال زندگی ام اینقدر درمانده نبودم گمان میکنم بلندترین اتش جناب خداوندگار هم نمیتواند انجماد بیست و شش ساله ام را اب کند.
به یک نقطه عجیب رسیده ام که نه خوشحالم و نه غمگین نه زنده ام و نه مرده .........و هیچ چیزی را جز چرخیدن زمین احساس نمیکنم .سرم گیج میرود.... .
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:56pm
نظرات [6]
---------------------------------------------
دوشنبه 07 شهریور 1384
بایم را از این لجن زار بیرون خواهم کشید بروانه ای در گلویم بال بال میزند.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:43pm
نظرات [1]
---------------------------------------------
دوشنبه 31 مرداد 1384
بروردگارا تو را خواهم بخشید بخاطر خود خواهی ات
این شوخی ترسناک کی تمام میشود؟
دست خودم نیست که می توانم ببینم نابخشوده ام؟ نه؟
نه ...تو مهربانی بروردگارا.........که این دیوار ها را خلق کرده ای تا سرم را بکوبم به انها و مغزم متلاشی شود و ارام بگیرم.....
تو مهربانی افریننده دیوار ها......دیوار ها........
مرا ببخش بروردگارا مرا ببخش که زمین تو و مخلوقات بزرگ و قدرتمندی که به انها قدرتت را تفویض کرده ای دوست ندارم مرا ببخش بخاطر سرکشی و گستاخی که از ان شرمی ندارم
ومن نیز تو را خواهم بخشید بخاطرتنهایی بزرگ و کشنده ام بخاطر ارامشی که ندارم......
و تو را سباس برای فراموشی و مرگ ..........
من تو را خواهم بخشید بخاطر خود خواهی ات ...........بخاطر دوزخی که قبل از محاکمه ام نصیبم کرده ای........بخاطر عذابی که از جهل طر فدارانت میکشم ........
تو را خواهم بخشید بخاطر شوخی ترسناکت بخاطر زخمهایی که هر گز سوزشان از بین نمیرود .........تو را خواهم بخشید ..........
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:29pm
نظرات [2]
---------------------------------------------
یکشنبه 23 مرداد 1384
امروز صمیمی ترین دوستم فوت کرد .باور نمیکنم. چطور خاک میتواند دستهایی را ببلعد که از ان او نیست؟امشب رفتم سر قبرش شمع روشن کردم مدام احساس میکنم اون از تاریکی میترسه.
وقتی برای اخرین بار جنازشو دیدم خیالم راحت شد انگار خوابیده بود اروم خوابیده بود.
احساس کردم مرگ چیز بدی نیست.با این همه تحمل نبودنش را ندارم. خوابم نمیبره نگاش لبخنداش شیطنتاش جلوی چشامه .باور نمیکنم اون فقط بیست و چهار سال داشت تولدش دوهفته بیش توی خونه من بود.باور نمیکنم.امشب رفتم سر قبرش براش لالایی خوندم صداش کردم بیدار نشد لالایی خوندم.دیگه کاری از من بر نمیاد جز لالایی خوندن و اشک ریختن قراره با یه دوست دیگمون هر دوشنبه بریم کنار قبرش براش اواز بخونیم حرف بزنیم درد دل کنیم گزارش کار بدیم اون میشنوه اره حتما میشنوه امشب اولین شبی هست که تو قبره منم انگار توی قبرم استخونام دارن خورد میشن یه چیزی تو گلوم داره خفم میکنه. دارم خفه میشم .
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:48am
نظرات [1]
---------------------------------------------
پنج شنبه 16 تیر 1384
توی دهات شما غیره از اینکه توی جاده های اصلی دوچرخه سواری ممنوعه دیگه چه خبره؟ توی دهات ما خیلی چیزا ممنوعه صداهای بلندی هست که اواز های کوچک مارو ممنوع میکنه دستهای بزرگی هست که دستای کوچک ما رو ممنوع میکنه و موجودات بزرگی هستند که ادم بودن رو ممنوع میکنن توی دهات ما انسان روی خودش یه خط قرمز کشیده توی دهات ما زنان به اندازه نصف یه ادم حق ندارن نفس بکشن توی دهات ما زنانی هستند که یادشون رفته این خط قرمز باید باک بشه زنانی که صدای النگوهای طلاشون که صدای شلاقهای شوههراشون که صدای ریش سفیدهای شکمگنده و متمولی که محاکمشون میکنه نمیزاره هیچ اوازی رو بشنون زنانی که بچه میزایند جوراب میشورن قرمه سبزی درست میکنن وبه انها لطف میشود نفقه میگیرند که نمیرند که زنده بمانند تا جوراب نشسته ای نماند .تا
موهایشان را رنگ میکنند که زیبا تر تلف شوند .
توی دهات ما بچه های زیادی هستن که بچه گی نمیکنن که حق ندارن بچگی کنن .عوضش بچه های کمی هستن که به جای بچه های زیاد دهات ما بچگی میکنن.
دهات ما بر از مردایی شده که هی میبینن و باز روشونو بر میگردونن که بگن ما اصلا متوجه چیزی نیستیم.توی دهات ما سالهاست که دیگه اواز درد اشنایی شنیده نمیشه توی دهات ما شنیدن ممنوعه .
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 2:46pm
نظرات [5]
---------------------------------------------
پنج شنبه 16 تیر 1384
جوجه من احساس میکنم بریده ام هیچ جهنمی نمیتواند انجماد بیست و شش ساله ام را اب کند.
این خوب است که تو نمیتوانی ببینی در دنیا چه میگذرد این خوب است که تو نمیدانی ادمی چگونه مجبور است سلول سلول تنش را بفروشد تا زنده بماند تا زنده بماند و دوباره عشقش را در خودش بکشد کارش را بفروشد تا جان بکند که فقط زنده بماند .
من خسته ام و دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم و نمیتوانم عشقی که در من میمیرد را نجات دهم نمیتوانم هیچ ترانه ای را بخوانم نمیتوانم به اسمان نگاه کنم .
مرا ببخش جوجه من مرا ببخش این عذاب که تو را بدنیا اورده ام هرگز رهایم نمیکند مرا ببخش من مسوول تمام زخمهایی هستم که بعدها بر شانه هایت سنگینی میکنند من مسسول فریادهایی هستم که بعدها در گلویت میشکنند .
الان که دارم مینویسم تو داری با دستهای کوچکت ساز دهنی میزنی ترسم کمتر میشوداگر هنر نبود هیچ دروغ قشنگی نمیتوانست به اندازه هنر زندگی را قابل تحمل کند من خوشحالم که تو ساز میزنی فلوت میزنی و با دستهای کوچکت سیمهای گیتار را میلرزانی تو شعر میخوانی به اسمان نگاه میکنی و با ستاره ات حرف میزنی ها من خوشحالم جوجه کوچولوی من اینطوری کمتر تکه تکه میشوی .
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 2:22pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
سه شنبه 17 خرداد 1384
اسمم چی بود؟........یادم نیست.........حالا چه فرقی میکند جنازه ای که دفن میشه چی صداش میکردن؟
یه روز صبح که از خواب بیدار شده بودم یه نیرویی منو وادار کرد که بلند شم گذاشت که با دستاش ستاره بچینم گذاشت که با چشاش ببینم .....که با باهاش بلند شم ......و من یادم رفته بود یادم رفته بود که که این همه ستاره که بر چین دامنم دوخته ام نمیتواند چیزی جز یه رویای کودکانه باشد یادم رفته بود انسان میتواند له کند میتواند بکشد میتواند خفه کند میتواند دروغ بگوید میتواند ..........ما گند زده ایم به عشق به انسان و به جهان.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 11:48pm
نظرات [12]
---------------------------------------------
دوشنبه 16 خرداد 1384
تمام دیشب بیدار بودم داشتم سقوط البرکامو رو میخوندم صبح که تموم شد دستام یخ کرده بود از خودم خجالت کشیدم کامو میخواست خودمونو به خودمون نشون بده بعد بگه که حالا حکم بدید قضاوت کنید اوه خدای من خیلی سخته تحمل من من من من من
منی که خیلی تنهاست منی که جنایت میکند منی که تظاهر میکند منی که تواضعش از خودخواهی اش است منی که میخواهد زنده بماند به طرز جنایتباری حاضر است زنده بماند.
:هر انسان گواهی است بر جنایت انسان دیگر؛
منی که برای اینکه محاکمه نشود در محاکمه مردم شتاب میکندمنی که فقط روزنامه خوانده است طمع ورزیده است در این جهان جنگیده است ادای عشق را در اورده است همنوع خود را شکنجه کرده است در روزنامه خودی نموده است شعار داده است و فقط نگاه کرده است بی انکه قدرت ادامه داشته باشد گاهی ادامه دادن ما فوق قدرت بشر است.
کامو مرا از خودم ترسانید باید دوباره این من سرگردان را بسازم منی که سرگردان و بوچم و حقیر چگونه میتوانم به جوجه ام بگویم باید ادامه بدهد نه نمیتوانم در مورد او هیچ حکمی یا بیانه ای صادر کنم.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 10:25am
نظرات [3]
---------------------------------------------
چهار شنبه 11 خرداد 1384
ویرجینیا دلم برای اتاقی که از ان خودم باشد تنگ شده است ویرجینیا کلید اتاقهای این سرزمین به دست کسانی است که دوستت ندارنند که دوستشان نداری .
میبینی ویرجینیا زیر لب هم حق نداری هیچ ترانه ای را زمزمه کنی باید خیابانهایی را بروی که دوست نداری دستهایت از ان تو نیست و گوشهایت چیزی هایی را میشنونند که نمیخواهی بشنوی دلم تنگ است برای خودم برای جاده ها و ترانه هایی که دوستشان دارم دلم تنگ است برای اتاقی که کلیدش در دست خودم باشد دلم تنگ است ویرجینیا.
دارم سقوط میکنم .....ها...سقوط میکنم.
دلم تنگ است ویرجینیا برای قله هایی که در من بود و از انها بالا نرفتم برای .........ها ویرجینیا برای خودم .....خود خودم ..... که ندیدمش هرگز که نشنیدمش هرگز که دستش را نگرفتم که با او نخواندم که با او نخواستم که با او نبودم که خفه اش کردم .....دلم تنگ است برای...............
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:47am
نظرات [6]
---------------------------------------------
سه شنبه 10 خرداد 1384
فلاسفه فقط جهان را به راه های گوناگون تفسیر کرده اند نکته اما دگرگون کردن و تغییر ان است. مارکس
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:29pm
نظرات [2]
---------------------------------------------
سه شنبه 10 خرداد 1384
گاهی چنان خسته میشوم که گمان میکنم هزار سال ست که دارم روی این سیاره سیاه جان میکنم .
دیگر هیچ بهانه ای نمیتواند نگهم دارد نه چشمهای معصوم جوجه ام و نه حتی اوازهای نخوانده ام نه ان صدای دور .
چه خوب میشود یک لیوان اب بخورم و بخوابم ارام بخوابم به اندازه تمام شبهایی که کابوس دیده ام به اندازه تمام روزهایی که از کابوسی به کابوس دیگری برت شده ام به اندازه تمام فریادهایی که در گلویم شکسته است به اندازه تمام عصیانهایی که در رگهایم رسوب کرده اند .
سبک میشوم انگار به هیچ چیز تعلق ندارم انگار هیچ چیز به من تعلق ندارد احساس خوبی ایست چنان رها میشوی که هیچ صدایی نمیشنوی اسمان را بایین دامنت سنجاق میکنی و هی میچرخی میچرخی میرقصی
دلت برای زمین تنگ نمیشود زمین و صداهای وحشتناکش زمین و بوی نان بیات و زباله هایش زمین وخون زمین و استثمار .........نه........دلت تنگ نمیشود ...زودتر از این باید یک لیوان اب میخوردم و میخوابیدم...... هزار سال دیر کرده ام هزار و سیصد و لختی خون هزار و سیصد و کوهی درد هزار و سیصد و .............
اخر این بازی را دوست ندارم.......اخر این بازی همانطوری تمام میشود که اخر تمام بازی های دنیا تمام شد .
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 01:24am
نظرات [1]
---------------------------------------------
دوشنبه 09 خرداد 1384
سهم من از این همه دریا کوه جنگل صدا و ستاره ..... اوازهای مردی ایست که برای زنان و مردانی که به زنجیرهایشان خو نمیکنند میخواند نه من از سهمم نمیگذرم.
باید اعتراف کنم که گاهی میترسم.....اما بر که میگردم چیزی برای از دست دادن ندارم جز زنجیری که بر باهایم بسته اند.
با همین باهای عریان باید بلند شوم و بدوم..........نه........زانو نمیزنم.
من ان اواز را بر سینه شرمناک این سرزمین خسته خواهم خواند من به این زنجیر خو نمیکنم........نه.......زانتو نمیزنم.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 1:32pm
نظرات [4]
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
جوجه من امروز از من برسید چرا بابای یکی از بچه ها سرایدار مدرسه است یکی دیگه کارخانه دار؟
برسید خیلی باهوش بوده؟ شما فکر میکنید این تفاوت معلول نبوغ متفاوت ادمهاست یا تقسیم کار ناعادلانه؟
جوجه من خیلی سوالهای سختی گاهی از من میبرسه. من گاهی چنان از خودم خجالت میکشم که توان باسخ دادن ندارم.جوجه از من برسید چرا توی مدرسه ما همه مثل هم لباس نمیبوشند چرا یکی کفش ندارد یکی چندتا کفش دارد چرا همه زنگ تفریح خوراکی ندارند؟ به جوجه ام گفتم دنیا ی خوبی نیست باید تغییر کند گفت چرا بس تغییرش نمیدهید من احساس تبهکاری میکنم جوجه کوچولوی من . من نشسته ام و میبینم فقط نگاه میکنم ما نشسته ایم و فقط نگاه میکنیم جوجه کوچولوهای ما هم باید تاوان سکوت ما را بس دهند ؟
این تراژدی باید تمام شود .من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:49pm
نظرات [2]
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
وطن من جایی است که من در ان جا می افرینم نه در جایی که در ان افریده شده ام.
اگر مدت زمانی دراز به ویرانه ای خیره شوی او نیز به تو خیره خواهد شد.
مهم جاودانه در تکابو بودن است نه زندگی جاودان!نیچه
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 12:28pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
یکشنبه 08 خرداد 1384
جوجه من کاش یکی سوت بایان این بازی را میزد.مامان سایه خسته شده از ماسکهایش از نقش های که باید بازی کند کاش یکی دستش را میگرفت و از روی این سیاره مسخره برتش میکرد بیرون اما چشمهای تو نمیگذارند مامان مجبور است تا اخر این بازی را تحمل بیاورد مامان مجبور است در این ماراتن تهوع اور شرکت کند .
سخته جوجه کوچولوی من فعلا هنرمندانه ترین کاری که از من بر میاید این است که در این مرداب متعفن لبخند بزنم برقصم و دروغ های قشنگ به تو بدهم جوجه کوچولوی من یک روز بخاطر جنایتی که کردم مقابلت زانو میزنم و
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 00:28am
نظرات [1]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.
انچه که انجام میدهیم فهمیده نمیشود بلکه فقط ستایش یا تقبیح میشود.
نیچه
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:29pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
من بشه خوشبختی هستم چه زنده باشم و چه زنده نباشم.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:21pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
سلام من جوجه سایه ام
به همه جوجه های دنیا توصیه میکنم کتاب چطور کفر مامانو در بیاریم رو حتما
بخونن.:به مامان ثابت کن خیلی از ظرفهایی که فکر میکنه نشکن هستن میشکنن.
ته بستنی قیفی جایزه هست اول ته شو بخور.
مامان عاشق نقاشی های توست رو دیوار اتاقش نقاشی بکش.
وقتی مامان میبرسه چی کار میکنی بگو هیچی مامان جونم.
میدونی بهترین هدیه واسه مامان چیه؟یه مارمولک مرده.
خلاصه بچه ها این کتاب رو حتما داشته باشین.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 8:17pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
خداوند
درست متوجه نشدم
ایا باید از او تشکر کرد یا او را بخشید؟ باناگولیس
کسی که نمیداند نادان است اما انکه میداند ولی دروغ مینمایاند تبهکار است. برشت
انسان شاید بتواند خود را بکشد اما دیگر نمیتواند بگوید نمیخواهم بفهمم.
خداوندا مرا از شر طرفدارانت حفظ کن . اینشتن
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:52pm
نظرات [2]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
حتما شما در باره ماهی های ریز برزیل چیزی شنیده اید که هزاران هزار با هم به شنا گر بی احتیاط حمله
میکنند و با لقمه های سریع در چند لحظه او را تمیز میکنند . درست مثل سازمان ما.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:44pm
نظرات [0]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
به چشمان من نگاه کن سیاوش
ببین چگونه یک حشره ذلیل میتواند در یک گیاه گوشتخوار لبخند بزند؟
چگونه میتوانم این زن که با چشمانی سیاه و گیسوانی سیاه
و اوازهایی سیاه
که در من گر گرفته است را نرقصم؟
باهایم را بر زمین میکوبم دهلهاتان را باره کنید
میکوبم
میچرخم
مینوشم
بریز سیاوش بریز به سلامتی مردانی که به ماسک هاشان بناه میبرند
بنوش سیاوش بنوش به سلامتی این برنده که امشب
خودش را از گلوی این گر گرفته در من بیرون کشیده است و اوازهای مرا میخواند
باهایم را میکوبم
بر این زمین که مدیون زخمهای کودکان من و نیاکان منست
میکوبم و نمیکوبم
میچرخم و نمیچرخم
میمیرم و نمیمیرم
باید از این زمین فرار کرد
زمین جای مناسبی برای اواز های ما نیست
ان برواز شکسته در من رسوب کرده است
چگونه میتوانم به اسمان فکر کنم
چشمانت را ببند سیاوش و هر سال ۲۳ فروردین بیاله ای بنوش
به سلامتی او که به تو خیانت کرد.
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:35pm
نظرات [1]
---------------------------------------------
شنبه 07 خرداد 1384
زندگی انقدر ارزش ندارد که انسان بخواهد برای همیشه زنده بماند . کامو
+ نوشته شده توسط سایه در ساعت 7:25pm