-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 شهریور 1386 22:03
چیزهای زیادی دارم که باید بنویسم اما هنوز وقت ان نرسیده .روزهای سختی است.روزهای تنهایی و خستگی و تردید.جهان به سمت نیکی و عشق بیش میرود و من یک روز که دیر نیست به ارامش خواهم رسید و ان روز بی هیچ اضطرابی مینویسم میخوانم و میرقصم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 بهمن 1385 17:09
اگر همین الان تصمیم نگیری بخندی تو با جدیت تمام سقوط خواهی کرد. از کلمات قصار خودم بعد از تصادفم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 بهمن 1385 17:05
من داشتم جدی جدی می مردم بی انکه زندگی کرده باشم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1385 09:04
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهر 1385 22:43
دلم یک هفتیر میخواهد که روی شقیقه ام خالی شود و این کابوس لعنتی تمام شود.....دلم نه شراب میخواهد و نه تو را و نه.........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهر 1385 22:39
مرا به خانه ام ببر ........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهر 1385 22:34
بایدبرای پسرم قصه ای میگفتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که به چشمهایش نگاه نکنم.بقیه اش اسان بود:یکی بود یکی نبود ........زیر گنبد کبود...........بعد هم کلی از چیزهایی حرف میزدم که یا وجود نداشت و یا اگر داشت انطوری که من می گفتم نبود.فقط باید احتیاط میکردم که متوجه چشمهای من نباشد و به همین دلیل در تمام مدتی که...
-
این از وبلاگ سگ اصحاب کهف سرقت شده.
شنبه 21 مرداد 1385 00:15
خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید . خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشت بارتر از کار بیهوده و نومیدانه نیست"
-
این مطلب را از وبلاگ عباس معروفی برداشتم
جمعه 26 خرداد 1385 17:08
شکست در بازیهای فوتبال جام جهانی فاجعه نیست. فاجعه، کتک خوردن زن در خیابانهای تهران است. فاجعه برآمدن باتوم از آستین پلیسیِ برخی زنان است. زنی که با باتومش دهان زنی را نشانه میرود، نمیداند که دهان خودش را خرد میکند؟ این باتوم از زیر کدام ردای مردانه و کدام قلدر درآمده که نمیفهمد شعلهی همین آتش دودمانش را بر باد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خرداد 1385 13:41
اگهی فروش لطفادر صورتی که متقاضی خریدیک خانه بی پنجره بی همسایه با دیوارهایی بلند با اشپزخانه ای که تمام انرژی شما را میبلعد با حیاطی که فقط حق ندارید در ان لی لی بزنید و میتوانید هر چقدر که دلتان میخواهد بند رخت ببندید و هر چقدر که دلتان میخواهد ماشین بشویید و هر چقدر که دلتان میخواهد بنشینید و از تنهایی وحشتناکتان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خرداد 1385 13:03
پسرم امسال به مدرسه میرود.به مدرسه هایی که قرار نیست به او به درستی قدرت دیدن بدهد به مدرسه هایی که باید همیشه در انها فقط بگوید شما درست میگویید.به مدرسه هایی که که شخصیت او را نادیده میگیرد عشق او را نادیده میگیرد فکر او را نادیده میگیرد. احتمالا اگر قرار باشد به سربازی هم برود بیشتر از مدرسه اش ناراحت نمیشوم. برایش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خرداد 1385 01:14
من دارم اینجا تو ادمکا میمیرم ......تو داری برام از پریا قصه میگی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خرداد 1385 01:04
امشب خیلی درب و داغونم نه شهامت دارم اون چیزی که باید بنویسم .بنویسم و نه میتونم کله مرگمو بزارم و خفه شم و بخوابم.برای همین تصمیم دارم چرت و پرت بنویسم. مثلا من تا به حال توی وبلاگم ننوشته بودم چقدر ما کارانی دوست دارم و چقدر از شیر برنج متنفرم و یا اینکه من هیچ چیزی را توی دنیا اندازه کفش های اسکیتم و گردنبند سنگی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردین 1385 10:14
همین.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اسفند 1384 14:41
میترسم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اسفند 1384 14:24
این عکس صمیمیترین دوست منه ........ا این دوست من با همه سگهای دیگه فرق میکنه......لا اقل برای من فرق میکنه....برای اینکه هیچ سگی به اندازه اون ارام و مهربان و تنها و عاشق نیست من این سگ رو اولین بار یادم نیست کجا دیدم اما اخرین بار دیشب توی یه کابوس دیدمش....داشت دستمو می کشید بیرون ...........این سگ روی هم رفته موجود...
-
تقدیم به مادرم وتنهایی بزرگش
جمعه 26 اسفند 1384 14:05
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اسفند 1384 13:50
آ....آ....آ......آ.....آ.....آ
-
این نقاشی رو من از وبلاگ دوستم دزدیدم ......
جمعه 26 اسفند 1384 13:43
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفند 1384 00:31
من یک رقم اعشاری کوچک بسیار کوچک که باید دردهای بزرگ بسیار بزرگ را بر دوش بکشد تا تعادل یونیورز به هم نخورد. من که از این همه چیزهای سبید ابی قرمز خسته است و میخواهدبنشیند یک گوشه دنیا و شراب بخورد و موها یش را درباد....... وجهان را بر چین دامنش سنجاق کند و در باد....... من که از اداره بر میگرددو سمفونی بتهون که نه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفند 1384 00:29
این یک شعر عاشقانه است که قرار بود سالها بعد که عاشق شدم نوشته شود. چشمهایش: خلیج فارس که نه اقیانوسی به رنگ میشی که هنوز درهیچ کجای هستی کشف نشده است و نگاهش: یوزبلنگی که از سالها قبل از تولدم در من دویده است و لبهایش: که احتمالا طعم سیگار میدهد سنگین تلخ سرگیجه اور و دستهایش: که انگار نه هیچ روزنامه ای در دست گرفته...
-
چگونه میتواند تولدم مبارک بوده باشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهشنبه 18 بهمن 1384 10:33
در یک زاویه تنگ /بر استخوانهایی ایستاده ام که از ان من نیست/مینشینم /در مانده تر از همیشه/و چیزی بر دیوارهایی مینویسم که هر لحظه جلو تر میایند:/من خوشبخت نبوده ام چرا که زبان نگشودم به گفتن انچه که دیدم/نمیتوانم به چشم های خودم نگاه کنم/من بدهکارم/به ضجه های زنان تازیان خورده سرزمینم/به کودکان فراموش شده ای که از ان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 بهمن 1384 09:36
من بدهکارم به سیاره ای که ان را سنگین کرده ام............... حسینی
-
قبلی ها
یکشنبه 16 بهمن 1384 17:27
--------------------------------------------- یکشنبه 13 شهریور 1384 بسیار پیشتر از امروز دوستت داشتم در گذشتههای دور آن قدر دور که هر وقت به یاد میآورم پارچبلور کنار سفرهی من ابریق میشود کلاه کپی من، دستار کت و شلوارم، ردای سفید کراواتم، زنار اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما غار غاری پر از تاریک و صدای بوسههای ما...